هنگامه قاضياني: من و پسرم، خواهر و برادريم
هنگامه قاضياني: دختر خراسانم
هنگامه قاضياني به نكات جالبي در برنامه «خوشا شيراز» اشاره كرد، بخوانيد و ببينيد كه اين هنرمند توانا در مورد خودش، كارش، زندگي در آمريكا و كتابش چه ميگويد...
ليسانس جغرافياي انساني
رشته ليسانس من جغرافياي انساني - اقتصادي بود، به همين دليل روابط انساني براي من مهم است. علوم انساني كلا به من جهان بيني خاصي داده، اما مدتي است به اين كه فقط تحصيلات دانشگاهي اين ديدگاهها را براي من بوجود آورده است، مشكوكم، زيرا انسانهاي بسياري هستند كه تحصيلات بالاتري دارند، حتي دكتري، ولي هيچ اتفاقي برايشان صورت نميگيرد، بنابراين فكر ميكنم «تجربيات زندگي» به شكلي كه «رنجهايمان» را تبديل به «ضيافت با شكوه زندگي» كنيم، بسيار بهتر از تحصيلات است، تحصيلات از اين جهت خوب است كه به من كمك كرد تا فكر كنم مكمل هم هستند، اما زندگي كردن از دانشگاه رفتن موثرتر است.
به تقويم معتقد نيستم
من در سال 1349 به دنيا آمدم، در دوره من رسم بود كه هر خانوادهاي بالاي 2 تا فرزند داشته باشند، گريزي از سن نيست من به تقويم معتقد نيستم، چون سن تجربي آدمها براي من مهمتر است. تا هشت سالگي هيچ خواهر و برادري نداشتم و از پدر و مادرم تشكر ميكنم كه اين فرصت را به من دادند تا تنها باشم! خودخواهي است! اما اين تنهايي، فرصتي را به من داد تا بتوانم از مزاياي تك فرزندي استفاده كنم، اين كه حتما كتاب برايم بخوانند و بخرند. پدر و مادر من هر دو شاغل بودند مادر من سي سال در سيستم بانكي كار كردند و از بهترين مديران اقتصاد هستند. پس از من يك خواهر و يك برادر ديگر هم به دنيا آمدند.
جنگ و خاطرات
دو سال پيش هنگامه قاضياني براي بازي در فيلم «روزهاي زندگي» سيمرغ بلورين جشنواره را از آن خود كرد... او درباره اين فيلم ميگويد: «روزهاي زندگي» كار بسيار دشواري بود و از لحاظ انفجارها براي يك زن خيلي سخت بود... نقشي كه بايد از پس آن بر ميآمدم، وقتي جنگ شد، من يك دختر 9 ساله بودم و خاطرهاي كه از آن دوران دارم، ضربدرهاي روي شيشه است و حالا ميخواستم نقش يك خانم 35 ساله را ايفا كنم كه پزشك است و اين خيلي سخت بود، اما من هر روز و هر لحظه، آن را با عشق بازي كردم، اتفاقا امسال براي اين فيلم بود كه براي من در جمهوري تاتارستان تقدير گذاشتند، كه من نتوانستم بروم، خوشحالم كه توانستم اين فيلم را بازي كنم. اين نقش، احترام من را نسبت به كساني كه برايم زحمت كشيدند، تا من در كشور اشغال شده زندگي نكنم محقق كرد.
كتابي كه نوشتم
زندگي در آمريكا براي من يك سفرنامه بود و اگر خدا بخواهد در برنامهام هست كه در سال 93 يا 94 اين سفرنامه را بنويسم، اما ترجمه كتاب «سرزمين مرد سرخپوست - قانون مرد سفيدپوست» كه ترجمه كردم، اداي دين بود به خودم... دختر 23 سالهاي كه براي تحصيل به آمريكا رفته بودم و ميدانستم كه نويسنده اين كتاب محقق بسيار خوبي است در زمينه حقوق سياسي و تاريخي - اين كتاب را انتخاب كردم و سال 87 چاپ كردم كه ناشر بيمهري كرد و من همه كتابها را هديه كردم به كودكان سرطاني... من بيش از اين كه به مدرسه بروم 148 كتاب و كلي صفحه داشتم يعني از كودكي عاشق كتاب و مطالعه بودم... موسيقي و كتاب لازمه روح من بود بدون آن كه بدانم چه ارتباطي به يكديگر دارند... الان هم، همه عشق من اين است كه كتاب بخوانم و موسيقي گوش بدهم و اين عادت پسنديده را مديون پدر و مادرم هستم.
دختر خراسانم
من متولد مشهد هستم، دوم دبستان را كه تمام كرديم، به خاطر خانواده مادرم، آمديم تهران... من خاطرات خيلي خوبي از مشهد دارم، به همين دليل هميشه ميگويم من دختر خراسانم. قاضياني در ادامه ميگويد: يك بخشي از زندگي آدمها تقدير آنهاست. اولا من فكر ميكنم اين شانس را داشتهام كه پسر خوبي داشته باشم كه احترام من را نگه دارد، برايم جالب است كه من يك آدم مدرنم و او هم مدرن است، اما فضاي احترام كلاسيك و سنتي را نسبت به هم داريم. اشكان پسرم راست ميگويد، ما گاهي بيشتر از مادر و فرزند بودن خواهر و برادريم، همه حرفهايمان را به هم ميگوييم، من سنم كم بود كه مادر شدم، طبيعي است كه او فكر كند من خواهرش هستم. من زماني كه اشكان را بدنيا آوردم 18 سال و نه ماهم بود كه بعد از آن در كنكور شركت كردم، قدم اشكان براي من خيلي خوب بود، اشكان لطف خدا به من بود...
بازيگري در 30 سالگي
خانوادهام ميگفتند براي اينكه بازيگر شوي بايد صبر كني! چون معتقد بودند من بايد پيشرفت بكنم و به بلوغي برسم تا بتوانم بازيگر شوم، معتقد بودند كه سي سالگي بلوغ زن است و من دقيقا سي سالگي تست بازيگري براي فيلم خانم «منيژه حكمت» دادم براي فيلم «زندان زنان» كه نشد و بعد خانم «مهري شيرازي» كه از بزرگان طراحي گريم هستند من را ديدند، كلي گپ و گفت داشتيم و به علاقههاي من پي بردند، كه سه چهار ماه بعد من براي «سايه روشن» انتخاب شدم.
وي درباره پدر مهربانش ميگويد: من درست در شب تولد 40 سالگيام پدرم را از دست دادم، كه برايم ضربهاي دردناك بود، وي در مورد صبور بودن در زندگي ميگويد: «زندگي خودش صبوري را به من ياد ميدهد، هر چقدر كه بيشتر ميگذرد، خودم فكر ميكنم، لازم بوده كه مقداري از درون مطمئن باشم، نفس مطمئنه در من بوجود بيايد كه يك هوس است يا اين جنون را به ضيافت با شكوه زندگي تبديل بكنم، من خودم فكر ميكنم زمان باهوش تر از ماست. به اين خيلي معتقدم كه زمان براي ما تصميم ميگيرد. به همين خاطر، هر چقدر من كاملتر باشم بهتر ميتوانم نقشهاي مختلف را بگيرم.»
احترام به يكديگر
محيط كار براي من بسيار جدي است و ما يك خانواده ميشويم، من احترام ميبينم و احترام ميگذارم، من در اين 13-14 سال هيچ خاطره بدي ندارم... خدا را شكر من خاطرات خوب از تمام كارهايم دارم. وي در پايان حرفهايش به نكته جالبي اشاره ميكند. «ما بايد يك مقداري خودمان به خودمان رحم كنيم چون چيزي از بيرون به ما كمك نميكند ما خودمان مهرباني را به هم ابراز كنيم.»
دیدگاهها
نوشتن دیدگاه