گفتگوی اختصاصی با اولین زن ایرانی که به اسارت نیروهای بعثی درآمد
* گاهی دلم برای روزهای اسارتم، تنگ میشود!
اسارت واژه غریبی است که هر انسانی با رسیدن به این واژه، حتما مکثی کوتاه خواهد کرد. بغض و تنهایی که در زندان، در دل و چشمان زندانی نقش میبندد، با هیچ چیزی جز خبر رهایی، برطرف نمیشود. حال اگر این اسارت در دوران جنگ باشد و هزاران کیلومتر آن سوی مرزها، حکایت و تلخی قصه، رنگ و معنای دیگری خواهد گرفت! همه ما داستانها و روایتهای مختلفی، از شکنجهها و آزار و اذیتهای، اسرای عزیزمان در زندانهای بعثی عراق، شنیده یا خوانده ایم. شاید برایتان جالب باشد بدانید اولین زنی که به اسارت دشمن بعثی درآمده، خانم «میرشکار» بوده است. او در هفتم مهرماه، سال 59، یعنی تنها چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، به اسارت گرفته شد و دوسال بسیار سخت را در زندانهای دولت صدام، سپری کرده است. یادآوری گذشته و روزهای تلخ اسارت، بسیار سخت بود، اما ایشان قبول زحمت کردند و با ما به گپ و گفت خودمانی بپردازند و از خودشان و دورانی که در بند بودند، صحبت کردند.
* در خانهمان حسینیه داشتیم
خدیجه میرشکار، متولد سال 1337، شهر بستان، دشت آزادگان از توابع استان خوزستان هستم. پدرم روحانی و تنها موذن شهر بود و مورد اعتماد همه اهالی شهر. در کنار خانه مان، حسینیه ای داشتیم که مهمان خانه هم بود. این مهمان خانه مخصوص مردها و دوستان روحانی پدرم بود که از شهرها و استانهای اطراف برای تبلیغ دین و یا دیدن پدرم میآمدند. هیچوقت از در حسینیه رفت و آمد نمیکردیم و از در پشتی استفاده میکردیم. پدرم دوست روحانی به نام «شیخ علی کرمی» داشتند که اهل سوسنگرد بودند و همیشه به شهرمان میآمدند و ده روزی در حسینیه ما میماندند. همین حاج آقا، قبل از انقلاب مرا به خانواده «حبیب شریفی» در سوسنگرد معرفی کردند و مسبب امر خیر شدند.
* روزهای آغازین جنگ
در اوایل شهریور 59، زمزمههای جنگ شنیده میشد، اما کسی به آن توجه زیادی نمیکرد تا این که در اواخر شهریور، تعرض حکومت صدام به خاک ایران، علنی شد. صدای اولین خمپارههایی که به ایران زده شد، به وضوح شنیدم. بالای پشت بام خانه مان رفتم و به تردد آمبولانسها، نگاه کردم. با سپاه منطقه تماس گرفتیم و علت را جویا شدیم. از طریق سپاه، متوجه درگیری نیروهای مرزی با نیروهای عراقی شدیم. عراقیها به چزابه حمله کرده بودند و آنجا را زیر گلولههای خود قرار داده بودند. هیچوقت فکر نمیکردم جنگ، هشت سال طول بکشد. روزهای اول تصور میکردم، به زودی سروصداها تمام میشود؛ غافل از آنکه دولت صدام با حمایت ابرقدرتهای دنیا و با تجهیزات کامل برای ویرانی ایران آمده است. آن زمان اول انقلاب بود و هنوز سپاه و نیروی بسیج قدرت آنچنانی نداشت.
* شهر خالی از سکنه شد، اما من ماندم
شبها با لباس میخوابیدیم تادرصورت انفجار به کمک سایرین بشتابیم. ششم مهرماه و شب قبل از اسارتم بود که شهر بستان، توسط نیروهای سپاهی خالی شد. نیروهای عراقی پیشروی کرده بودند و سپاه برای زمین گیر کردنشان، پل شهر را خراب کرده بود. به همراه خانوادهام از بستان به خانه خالهام در سوسنگرد رفتم تا کمی از محل درگیرها دورتر باشیم. ترس، نگرانی و وحشت در چشمانشان موج میزد. صبح روز هفتم مهرماه، نیروهای سپاهی اعلام کردند، سوسنگرد درحال محاصره شدن است و همه باید شهر را تخلیه کنند. پدر و مادرم به همراه اقوامم به سمت اهواز رفتند. هر چه اصرار کردند تا با آنها همراه شوم، قبول نکردم. همسرم حبیب، در خط مقدم مشغول دفاع از وطن بود. البته تا آن زمان نمیدانستم او فرمانده سپاه است. علاقهام به او باعث شده بود تا با سماجت خانوادهام را راضی کنم تا به همراه برادرم، در شهر بمانم و بعد از مطلع شدن از حال حبیب، به آنها ملحق شوم. کمی در شهر گشت زدیم، همه مردم شهر را ترک کرده بودند. نیروهای سپاهی به خط مقدم رفته بودند. برادرم منطقه را خطرناک ارزیابی کرد و مرا راضی کرد تا به خانه والدین داماد خاله ام، در روستای «ابوهریز» از توابع سوسنگرد بروم. او در شهر ماند تا وقتی حبیب آمد، به او بگوید من منتظرش هستم.
* حبیب با ماشینی پر از مهمات به سراغتان آمد
تقریبا بعدازظهر بود، که حبیب با ماشینی پر از مهمات به سراغم در روستای ابوهریز آمد. به سختی روی صندلی جلوی ماشین نشستم. حتی در زیر پاهایم، خمپاره، نارنجک، اسحله و فشنگ افتاده بود. حبیب گفت:« وضعیت خیلی خطرناک است. عراقیها پل زده اند و هر لحظه ممکن است شهر به تصرف دشمن درآید. » او میخواست مرا به اهواز ببرد و دوباره به منطقه برگردد. وقتی به او گفتم: «شما چه میکنید؟» گفت: «اگر زنده باشم برمیگردم و به سراغت میآیم. اگر هم مثل دوستانم شهید شوم، خوب چاره ای نیست. به زندگیتان ادامه دهید.» در مسیر بازگشت از روستای ابوهریز، به سوسنگرد رفتیم. برادرم به ما سطل آبی داد تا تشنگی مان برطرف شود، سپس به سمت جاده اهواز حرکت کردیم. در طول مسیر، حبیب اسلحه ای به من داد و تاکید کرد، مراقب سلاحم باشم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم. در جاده بودیم که ناگهان نفربری به ما نزدیک شد. با خوشحالی به حبیب گفتم: «نجات پیدا کردیم نیروهای کمکی رسیدند!» اما ناگهان، به سمت ما شلیک کردند. آن زمان بود که متوجه شدم در محاصره هستیم و نیروهای عراقی به سمت ما تیراندازی میکنند. خودم را مچاله کرده بودم و سرم را خم کرده و زیر دستانم پنهان کرده بودم و ذکر میگفتم. آنقدر به طرف ما تیراندازی کردند تا ماشین بر اثر اصابت گلولهها، خاموش شد و چندین گلوله به پهلوها و کمر من و حبیب اصابت کرد.
* عراقیها با دیدن زنی که اسلحه داشت، ترسیدند
عراقیها با احتیاط جلو آمدند و ما را از ماشین، به سمت بیرون پرتاب کردند. وقتی عراقی دیدند مسلح هستم، وحشت کردند و با فریاد میگفتند: «یک زن نظامی!» همه عقب رفتند. با اسلحه آنها را تهدید کردم که اگر نزدیک بیایند، آنها را خواهم کشت. خون زیادی از من رفته بود و توان حرکت نداشتم. اسلحه را از دستانم قاپیدند. فریاد میزدم و قسم میخوردم که من سلاح دیگری ندارم تا مرا بازرسی بدنی نکنند. خوشبختانه مرا بازرسی نکردند.
* در لحظه اسارت فقط به حبیب فکر میکردم
در لحظه اسارت، فقط به حبیب فکر میکردم. حاضر بودم به جای او کشته شوم، تا او زنده بماند. هر دوی ما غرق در خون بودیم و از شدت درد میسوختیم! فقط به یکدیگر نگاه میکردیم. حرفی بین مان رد وبدل نمیشد. هر دوی ما را به داخل آمبولانس منتقل کردند و از روی همان پلی که خودشان ساخته بودند، به سمت عراق بردند. با همان لباسهای خونی، در آمبولانس درحال حرکت، نماز مغرب و عشاء را خواندیم. بعد از نماز صبح بود که حبیب چشمهایش را بست. فکر میکردم از خستگی زیاد، خوابش برده یا اینکه به خاطر خونریزی زیاد بیهوش شده است. غافل از آنکه او به یاران شهیدش در بهشت، ملحق شده است. این آخرین باری بود که حبیب را دیدم!
من و حبیب را از هم جدا کردند و دیگر خبری از او نداشتم. مرا به بیمارستان جمهوری، شهر العماره عراق بردند تا تحت درمان قرار بگیرم. پانزده روزی در بیمارستان بستری بودم و تحت عمل جراحی و مداوا قرار گرفتم. سپس مرا برای چهار ماه به زندان استخفارات عراق بردند. از ماه مهر تا دی ماه در این زندان بودم. بیستم دی، مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که 1500 اسیر مرد ایرانی و 18 اسیر زن در آنجا بودند.
* تا یک سال کسی از من خبر نداشت
تقریبا یک سال و چند ماه از خانوادهام بی خبر بودم تا این که اسمم، در لیست صلیب سرخ ثبت شد. اجازه دادند تا نامه ای، برای خانوادهام بنویسم. خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم مردد بودم در نامه ام، درباره حبیب جمله ای بنویسم یا خیر؟! با «دکتر نوید جلالوند» که مترجم بودند و کمک حال خیلی از اسراء بودند، مشورت کردم. او پیشنهاد داد چیزی درمورد حبیب ننویسم و فقط خبر زنده بودنم را برای خانوادهام بنویسم. عاقلانه هم نبود چیزی درمورد حبیب بنویسم چون بعد از خروج از آمبولانس، دیگر او را ندیده بودم و هر چه به عراقیها التماس میکردم که خبری از او بدهند، میگفتند:« او مرده است. » بعدها فهمیدم عراقیها، به نیروهای سپاهی زخمی، تیر خلاص میزنند!
* نمیدانستم نامه را به چه آدرسی بفرستم
آخرین باری که از خانوادهام خبر داشتم، زمانی بود که به سمت اهواز رفته بودند. مانده بودم، نامه را به آدرس چه کسی ارسال کنم؟! یادم آمد دخترخالهام با همسرش در فریدون شهر اصفهان زندگی میکند. هیچ آدرس دقیقی از منزلشان نداشتم. فقط در آدرس نوشتم:« فریدون شهر اصفهان- برسد به دست آقای ایرج فریدونی» شوهر دختر خالهام در ابتدای شهرشان، وسایل بچه میفروخت و سرشناس بود، برای همین نامه به دستش رسید. خوشبختانه خانوادهام به همراه خانواده خالهام به نجف آباد مهاجرت کرده بودند. شوهردخترخالهام به محض دریافت نامه، با دخترخالهام سوار ماشین میشود و نامه را به دست والدینم میرساند. از زمانی که نامه را نوشتم تا زمانی که نامه به دست پدر و مادرم رسید، تقریبا چهار ماهی طول کشید.
بعدها گفتند که همان سه چهار خط نامهام را هزاران بار خواندند و دست به دست چرخاندند. اشک میریختند و فریاد شادی سر دادند. همان روزی که نامه را دریافت کردند، پدرم برایم نامه نوشت و بعد از سلام گفت:« همه ما صحیح و سالم هستیم. فقط نگران حال شما و حبیب هستیم. حالا که شما زنده هستی، خدا را شکر میکنم. امیدوارم زودتر به خانه برگردی. » تقریبا چهار ماه و نیم بعد، نامه پدرم به همراه چند عکس به دستم رسید! روال اداری و مراحل تحویل نامه از ایران به صلیب سرخ و از صلیب سرخ به ارودگاه، زمان بر بود.
* امیدم به خدا بود
فکر میکنم، دعاهای پدر و مادرم باعث شد تا سختیها را تحمل کنم. اقوامم تعریف میکنند، زمانی که در اسارت بودم، مادرم در زیر برفهای سنگین فصل زمستان که در اصفهان استخوان سوز بود به حیاط میرفت و با گریه و صدای بلند دعا میکرد تا زنده باشم. از طرفی به عنوان یک زن ایرانی، نمیخواستم با ضعیف نشان دادنم، دل مزدوران دولت بعثی را شاد کنم، برای همین علی رغم تمام شکنجههای سختی که میشدم، تحمل میکردم و امیدم به خدا بود.
* اسارت و لحظات شیرین
زمانی که در انفرادی بودم، یکی از سربازان عراقی که شیعه بود، قرآن کاملی به من هدیه داد. آن زمان در اتاق بدون پنجره ای، زندانی بودم. همیشه لامپ مهتابی بالای سرم روشن بود. شب و روزم را گم کرده بودم. هر شب مرا برای بازجویی میبردند و شکنجه میدادند. تمام وقتم را در سلول، با خواندن قرآن سپری میکردم. با خواندن قرآن آرامش عجیبی با جسم و روحم عجین میشد، گویی خانواده ام، حبیب، آشنایانم کنارم قرار دارند و تسلی دل شسکتهام هستند. حس خاصی که هیچوقت بعد از اسارت آن را تجربه نکردم و زبان از بیان آن، ناتوان است. همیشه خداوند را شکرگذار بودم که قرآن را انیس و مونس تنهاییم در زمان اسارت قرار داد، وگرنه نمیدانم چطور میتواستم آن لحظات تلخ را تک و تنها در سلول کوچکم، سر کنم.
* خبر رهایی
چند بار قرار بود آزاد شوم، اما اخبار آزادیم، خبر کذب عراقیها برای تضعیف روحیهام بود. به جای آزادی، مرا به اردوگاههای دیگری منتقل میکردند. بهار سال 61 بود که پزشکان صلیب سرخ تشخیص دادند که بیشتر از این صلاح نیست من و چند خانم دیگر، در اردوگاه بمانیم. وضعیت جسمی بدی داشتم و نیاز به جراحی مجدد داشتم. جراحی سختی که در عراق امکانش ، وجود نداشت، برای همین تصمیم گرفتند تا مرا آزاد کنند. اشک شوق در چشمانم جمع شده بود، حس غریبی داشتم. افسران و خلبانان ایرانی، نام و شماره تلفن چند نفر از جمله خلبان حسن ایوب نژاد، دکتر سرمد، اسرای اهل اصفهان، شیراز، تهران و... را روی کاغذ نوشتند و به من دادند تا اسامی شان را به صلیب سرخ بدهم و هم اینکه به محض رسیدن به ایران، با خانوادههایشان تماس بگیرم و خبر زنده بودنشان را اطلاع دهم. بعضی شمارها را از بر کردم و بعضی دیگر را پشت عکسهایی که برایم از طریق نامه فرستاده بودند، به صورت نامفهومی یادداشت کردم. کمی روی آنها را خط خطی کردم تا عراقیها متوجه نشوند.
* وقتی مرا در اخبار نشان دادند، خانوادهام متوجه شدم آزاد شدهام
در سالروز آزاد سازی خرمشهر، یعنی سوم خرداد سال شصت و یک به وطن عزیزم برگشتم. وقتی به ایران برگشتم، با استقبال خوب اعضای هلال احمر، نماینده نخست وزیر وقت و اعضای سپاه در فرودگاه مهرآباد تهران مواجه شدم. نماینده صلیب سرخ مرا به مسئولان ایرانی تحویل داد و آنها مرا به هتل بردند. سه روز در قرنطینه بودم. هرچه اصرار کردم تا به خانوادهام خبر دهم، اجازه ندادند. در این مدت، دکترها مرا معاینه کردند و وضعیت جسمیام را مورد بررسی قرار دادند. افراد مسئول در مورد اردوگاهها و وضعیت اسرای آنجا، سوالات زیادی پرسیدند. از صداوسیما برای فیلمبرداری و مصاحبه با من آمدند. گزارشی که گرفته شد، از اخبار سراسری شبکه یک پخش شد. برادر بزرگم به محض دیدن اخبار و دیدن مصاحبههایم، شبانه راهی تهران شد؛ بی آنکه بداند کجا هستم؟!
* لحظه دیدار
مادر، برادر و چند نفر دیگر از عزیزانم،صبح بعد از پخش خبر، با یک ماشین به تهران آمدند. با پیگیری متوجه شدند از طریق هلال احمر میتوانند محل اسکانم را پیدا کنند. آنها با تلاش فراوان و پرسان پرسان، از طریق هلال احمر به هتل محل اقامتم آمدند. زبان از توصیف حس و حال لحظه دیدار، قاصر و ناتوان است. فقط سیل اشک از چشمانمان روانه بود. هق هق گریهها، فریادها و شکر خدا، فضای لابی هتل را پر کرده بود. مانند کودکی خردسال خودم را در آغوش مادرم انداختم و...!!
* جانباز 25% هستم!
کمسیون پزشکی در ایران، بر اسناد و مدارک معتبر بیمارستانی، میزان جانبازی افراد را تعیین میکند. تمام مدارک پزشکیام در عراق بود و هیچ مدرکی هنگام آزادی به من تحویل ندادند. با این که رد گلولهها و ترکشهای به جا مانده از جنگ، در بدنم هویدا است و هنوز هم در بدنم ترکش دارم، اما 25% جانبازی مرا تعیین کردند؛ درصورتی که بالای 50% جانبازی دارم.
* از زندگی جدیدم راضیام
وقتی همسرم به شهادت رسید، شانزده سالی مجرد بودم. مادر شهید علاقه شدیدی به ایشان داشتند و از طرفی حجب و حیاء و مقید بودنم به برخی مسائل، باعث شد تا به ازدواج فکر نکنم. بعد از شانزده سال تنهایی، با یکی از همشهریانم ازدواج کردم. در حال حاضر دو فرزند دارم. پسرم آقا مصطفی دانشجو است و دخترم زهرا خانم چهارده سال سن دارد و به کلاس نهم میرود. شش سالی است با همسر و فرزندانم به مشهد مقدس مهاجرت کردهام و مدرس حوزه در این شهر هستم. از زندگیام راضی هستم و خداوند را به خاطر همسر مهربان و فرزندان صالحم، شکرگذارم.
* کتابهایی که چاپ شد
براساس خاطرات دوران اسارتم، دو کتاب به نامهای «تا نیمه راه» و «اسیر شماره 0339» به چاپ رسیده، که با استقبال خوبی مواجه شده است.
* دلتنگ میشوم
دلم خیلی برای روزهای اسارتم تنگ میشود؛ چون آن روزها به خدا نزدیک تر بودم. حس معنوی که در دوران اسارت داشتم، قابل قیاس با هیچ حسی نیست. دعا و نیایش، تحمل سختی، مدد گرفتن از ائمه اطهار، کمک رسانی به سایر اسرا؛ جزو شیرینترین حسهایی است که در دوران اسارت تجربه کردم.
* سفر به عراق بعد از آزادی
سال هشتادویک برای مشرف شدن به کربلا، راهی کشور عراق شدم. درطول راه از تمام مسیرهایی که مرا به بیمارستان شهر العماره بردند، رد شدم. تداعی خاطرات تلخ به اسارت گرفته شدن، برایم سخت و دردآور بود اما به عشق کربلا و زیارت حرم امام مظلومم، سختیها برایم آسان شد و تلخیهای گذشته از نظرم محو شد.
* پیرو ولایت باشیم
به عنوان خواهر و عضوی از این سرزمین پهناور، توصیه میکنم همه پیرو ولایت باشیم تا به مملکتمان آسیبی نرسد. اگر خدایی نکرده، ولایت را از دست بدهیم؛ هیچ چیزی نخواهیم داشت. درست است امیدمان به فرج آقا امام زمان(عج) است و خیلی از مسائل را درک نمیکنیم اما در حال حاضر تنها امیدی که ما را کنار هم نگه داشته است و باعث اتحادمان شده، عشق به ولایت و رهبرمان است. حرف رهبر عزیزمان، برای ما ختم کلام است.
گفتگو: آزاده بهرامی
نوشتن دیدگاه