مزرعه عروسکها، در دل کویر زیبا
گفتگوی اختصاصی با بانوی هنرمند یزدی
نمی دانم شاید شما هم مانند هر انسانی، کمتر یا بیشتر تنهایی و دلتنگی را لمس کرده باشید. در این لحظات تلخ و گاهی شیرین، یکی دوست دارد خودش را با موزیک سرگرم کند و دیگری، خودش و دلش را در کافهای دنج، به یک نوشیدنی گرم دعوت کند. یکی هق هق گریه را میخواهد و یکی هم دلش میخواهد با دوست ویا حتی غریبهای که در اتوبوس کنارش نشسته است، سر صحبت را باز کند و با او درد دل کند. حال اگر در این دنیا، کسی را انیس تنهایی تان نیابید، چه میکنید؟! شاید در طول زمانهای مختف، تنهایی و دلتنگی بشر باعث شکوفایی قدرت تخیلات و خلق آثار هنری عجیب شد. یکی از این انسانهای خلاق خانم عباسی، بانوی یزیدی است.با اینکه 55 ساله است اما میگوید مانند یک دختر 16 ساله شور و هیجان در زندگیش، همیشه ساری و جاری است. خریدن مزرعهای در دل کویر اردکان، باعث شد تا شهر و فرزندانش را رها کند و درکنار همسر بیمارش که بیشتر اوقات در خواب است، بماند و کمک حالش باشد. دلتنگی و دوری از بچهها و نداشتن همسایه، باعث شد تا خلوت و تنهایی اش را با عروسکهای دست ساز زیبایی پر کند. حالا عروسکهایش که در رنگ و لعابهای زیبایی طراحی شده اندف همدم او در دل کویر شده اند. با این بانوی خلاق، هم کلام شدیم تا از خودش، داستان زندگیش و مزعه عروسکهایش بگوید.
*حسرتهای کودکی:
خدیجه عباسی، متولد سوم مهرماه 1340 در روستای "مزرعه میرها" از بخش خرانق، شهرستان اردکان هستم. پدر و مادرم کشاورز بودند. زندگی سختی داشتیم. هفت برادر و دو خواهر بودیم که هم پای والدین مان، در زمینهای کشاورزی از صبح تا شب کار میکردیم و عرق میریختیم. حتی وقتی برای رفتن به مدرسه نداشتم و بی سواد هستم.پدرم دامدار هم بود. مجبور بودیم برای چرای گوسفندان مان و پیدا کردن مراتع، مرتبا به ییلاق و قشلاق کوچ کنیم. تنها چیزی که از کودکیهایم به خاطر دارم، رنج و مشقت است. اگر گوسفندان را به چرا نمیبردم و یا در مزرعه کار نمیکردم، مجبور بودم پای دار قالی بنشینم و قالی ابریشمی ببافم. در خانه پدرم شانزده قالی و در خانه شوهرم پانزده قالی بافتم. آنقدر گرفتار کار بودم که هیچگاه فرصت نکردم به بازیهای کودکانه ام فکر کنم، چه برسد بازی کنم! کودک درون، کسانی که در روستا بزرگ میشوند، به نوعی از همان طفولیت؛ بزرگسال است. دوست داشتم عروسک بازی کنم، اما اجازه این کار را نداشتم. بعضی وقتها به دور از چشم بزرگترها، با دو چوب و تکه پارچهای کهنه،عروسک کوچکی درست میکردم و یواشکی با آن بازی میکردم. اگر عروسک را میدیدند، آن را فنا میکردند تا به قول خودشان هوایی نشوم و سرم به کار گرم باشد.
*فرزندم را به همسر اول شوهرم دادم!
زمان قدیم، همین که دختران تا قد میکشیدند به خاطر کم کردن نان خورشان، او را زود شوهر میدادند.خیلی زود، آنها را شوهر میدادند.پانزده ساله بودم مرا شوهر دادند. همسرم آقای احمد عطایی، متولد ار دیبشهت 1319 است. او زن داشت و در شهر اردکان زندگی میکرد. شوهرم قناد بود و همسرش بچه دار نمیشد. وقتی به خواستگاریم آمدند، جرات حرف زدن نداشتم، چه برسد؛ اعتراض کنم! خیلی زود این وصلت سر گرفت. سیزدهم اردیبهشت 1355 ازدواج کردم. همسر اول شوهرم، خانهای جدا داشت و مستقل زندگی میکرد. بعد از عروسی به خانه پدرو مادر آقای عطایی رفتم و بیست و یک سال، با خانواده همسرم زندگی کردم. هفت دختر و یک پسر دارم که به قول اردکانیها "پسر سر هفت دختر بوده"! زمانی که اولین فرزندم، یعنی فاطمه خانم به دنیا آمد، او را به زن اول همسرم دادم تا از تنهایی درآید و او را بزرگ کند. بقیه فرزندانم در کنار خودم بزرگ شدند. درحال حاضر همسر اول شوهرم، بیمار است و دخترم فاطمه، با جان و دل از او مراقبت میکند. تمام دخترانم را عروس و تنها پسرم را داماد کرده ام.مجموعا سیزده نوه دارم، یازده نوه دختری (شش پسر و پنج دختر) و دونوه پسری (یک دختر و یک پسر) دارم.
*خریدن زمین در دل کویر:
آقای عطایی تلاش زیادی کرد تا زندگی مان را با استفاده از قنادی که داشت، سروسامان دهد. هزینهها زیاد، بدهکاری و مشکلات باعث شد تا همه چیزمان را از خانه گرفته تا قنادی مان را بفروشیم. البته ناگفته نماند او قلبش را جراحی کرده بود و دیگر حوصله ماندن در شهر را نداشت. شوهرم از کودکی در شهر بزرگ شده بود و همیشه حسرت زندگی در ده و کار کشاورزی را داشت. با پولی که از فروش خانه مان گرفت، به یکی از دهات اردکان در مزرعه "هاشمی نصب" واقع در جاده چوپانان، نقل مکان کردیم و باغی را در این منطقه دورافتاده خریدیم.قبل از خریدن این زمین بارها به او گفتم این کار را نکند، اما گوشش بدهکار این حرفها نبود. مجبور شدم بعد از سی و پنج سال زندگی در شهر، مجددا به روستا برگردم. پنج سالی است در این روستای کوچک تقریبا خالی از سکنه، زندگی میکنم.چاه زدیم و زمین بایر را تبدیل به باغ آبادی کردیم. شیرینی آب کم است و مجبوریم شلغم، چغندر، علوفه برای دام و پسته بکاریم. البته آقای عطایی توانایی کار کردن ندارد و بیشتر پسرم کمک حالمان است گاه گاهی کارگر میگیریم، اما هزینه کارگر خیلی زیاد است و از پس آن برنمی آییم. در کنار کشاورزی و پرورش دام و مرغ و خروس هم داریم.
*تصمیم گرفتم عروسک سازم.
دوسالی از آمدن مان به ده گذشته بود، روزها خودم را با کار درمزرعه و مرغ و خروسهایم سرگرم میکردم. راه دور بود و بچهها کمتر فرصت میکردند به ما سر بزنند. از طرفی در اطراف ما خانهای وجود ندارد و همسایهای هم نداریم. فقط چند مرد هستند که هر از گاهی میآیند و به زمینهایشان سرکشی میکنند و میروند. آقای عطایی همیشه بیمار و ناخوش احوال است. به خاطر داروهایی که مصرف میکند، همیشه در خواب است و حوصله همکلامی نداشته و ندارد.اکثر اوقات، تک و تنها شبها تا دیر وقت بیدار میماندم و فکر و خیال میکردم. کسی را نداشتم تا با او همسخن شوم و یک دل سیر، درددل کنم. مبتلا به افسردگی شدیدی شدم و به زور دارو ودرمان سرپا بودم. سه سال پیش بود که یک شب به یاد دوران کودکیهایم افتادم و حسرت عروسکهایی که میساختم و حق نداشتم با آنها بازی کنم، افتادم. جرقهای در ذهنم روشن شد و تصمیم گرفتم، اولین عروسکم را بسازم.
*اولین عروسکم "حنا دختری در مزرعه" بود!
کمی چوب و پارچههای رنگی دورریختنی داشتم. آنها را جمع و جور کردم و به یاد تنهاییهایم، اولین عروسکم را درست کردم. برای درست کردن شکل ظاهریش، خیلی فکر کردم تا چیزهایی که در ذهنم بود، عملی کنم. اسمش را "حنا دختری در مزرعه" گذاشتم. حنا همنشین و مونسم شد. حالا برای خودم سرگرمی داشتم و دیگر تنها نبودم. با او ساعتها، حرف میزدم و درددل میکردم.همسرم آن زمان حرفی نزد، اما برای ساخت عروسکها بعدی کمی نظر میداد و آنها را به همه نشان میداد. وقتی بچهها حنا را دیدند، از او خوششان آمد. اما وقتی عروسکهای دیگری ساختم، از بعضی عروسکهایم ایراد گرفتند. به حرف کسی گوش نمیدادم و هر ایدهای که در ذهنم داشتم و دلم میخواست، اجرایی میکردم. البته الان، بچهها مشوقان اصلیم هستند و با حرفهای دلگرم کننده، مرا راغب میکنند تا عروسکهای بیشتری؛ بسازم.
*برای ساختن عروسکهایم....
از پارچههای کهنه و دورریختنی، لباسهای کهنه و یا لباسهایی که برای نوههایم کوچک شده یا کسی آنها را نمیپوشد، نخهای رنگی، طناب، چوب، آهن الات دور ریختنی و ضایعات و... استفاده میکنم. تمام این چیزها برایم مجانی تمام میشود و هزینهای پرداخت نمیکنم، اما بعضی وقتها مجبورم سیم، رنگ، چسب و بعضی لوازم را بخرم تا عروسک مورد علاقه ام را که در ذهنم به آن فکر میکنم، درست کنم.
*قصه عروسکهایم:
هر کدام از عروسکهایی که میسازم، نام وقصه مخصوص خودشان را دارند، مثلا عروسکی به اسم "کبابی بابا رضا" دارم که در حال کباب زدن است. هوس کباب نمیکنم با دیدن بابا رضا(با خنده). خروس زیبایی در مزرعه ام دارم که خیلی دوستش دارم. با الهام گرفتن از این خروس، عروسک "خروس" را درست کردم. دو عروسک به نام "بانو و غلام" دارم. بانو عاشق غلام بود، اما غلام او را ترک کرد و به روستای دیگری رفت و ازدواج کرد. بانو همیشه چشم انتظار غلام بود و از فراق او اشک میریخت. تا اینکه غلام بعد از چند سال با دسته گل زیبایی، پیش بانو برگشت او را شاد کرد. عروسکی به نام "عروس کویر" دارم که برای ساختنش از هفتاد عدد شیشه و ظرف نوشابه خالی استفاده کردم. اینها تنها بخشی از داستان عروسکهایم هستند.
فعلا بیست و پنج عروسک دارم، اما قصد دارم عروسکهای بیشتری درست کنم و در مزرعه ام قرار دهم. برای ساختن هر عروسک چهار تا پنج ساعت زمان صرف میکنم. بیشتر شبها عروسک درست میکنم چون همسرم خواب است و من هم کاری برای انجام دادن ندارم.
*نمکی خیلی برایم عزیز است چون...
تمام اقوامم جمع شده اند و برای ساخت این عروسک، چیزهای قدیمی که در منزلشان داشتند، به من هدیه دادند تا آن را بسازم.عروسک نمکی با نمادهای قدیمی آمیخته شده و خیلی بانمک است.
*کسی "بوتیما" را دوست ندارد!
مردم و بچههایم، عروسک " بوتیما" را دوست ندارند. بوتیما را بعد دیدن فیلم "یوسف پیامبر" ساختم، نقش منفی فیلم بود. همه میگویند:« بوتیما خیلی زشت است!» اما من او را دوست دارم، مانند تمام عروسکهایم! برای اینکه از زشتی صوررتش بکاهم، یک دار قالی، جلوی بوتیما قرار دادم تا مثلا در حال کار کردن و بافتن قالی باشد و زشتیهای صورتش، زیاد به چشم نیاید.(با خنده)
*بی بی را به یاد مادرم درست کردم!
عروسکی به نام "بی بی" دارم که به یاد مادر خدابیامرزم، آن را درست کردم. بی بی درحال پختن نان است. مادرم رنج فراوانی در زندگیش کشید و هیچوقت رنگ خوشی و آسایش را ندید. وقتی چشمم به بی بی میافتد، حس میکنم مادرم زنده و مشغول به کار است. با دیدن عروسکش، روحیه میگیرم و آرام میشود. بیشتر وقتها کنارش مینشینم. ساعتها با او درددل میکنم و برای شادی روحش، صلوات و فاتحه میفرستم.
*عروسکهایم بی پناه هستند!
عروسکهایم نه سایبانی دارند و نه چتری که آنها را از تازیانههای گرم خورشید و بارش باران، محافظت کند. بعضی وقتها باد آنها را روی زمین میاندازد، یا اینکه قسمتی از بدنشان را میشکند و یا تکهای از لباسشان را با خودش میبرد. ناراحت میشوم، اما چون بودجهای ندارم، نمیتوانم برایشان کاری انجام دهم و سایبانی درست کنم. مجبور میشوم صورتشان را با آب رنگ، دوباره نقاشی کنم.مجددا لباس بر تنشان کنم. چوبهای شکسته را تعویض کنم و خلاصه تا جایی که میتوانم، آنها را مرمت کنم. خیلی از عروسکهایم در این سه سال به خاطر شدت نور آفتاب، لباسهایشان کهنه شده و تغییر رنگ داده و حتی پاره شده است؛ من نتوانستم کاری برایشان انجام دهم. دلم پیش تک تک عروسکهایم، گیر کرده است و مانند فرزندانم آنها را دوست دارم. حتی اگر مجبور هم باشم و هیچ توان مالی نداشته باشم، آنها را نمیفروشم!
*مردم به صورت رایگان از مزرعه ام دیدن میکنند.
آدمهایی زیادی از اردکان و شهرهای اطرافش، برای دیدن مزرعه ام میآیند و از دیدن عروسکهایم، به صورت رایگان لذت میبرند. خجالت میکشم از مردمی که به عنوان مهمان و برای دیدن مزرعه عروسکهایم، از راه دور و نزدیک میآیند؛ پول بگیرم! به نظرم مردم برای دیدن موزه و اشیای گرانقیمت، پول میدهند. مزرعه ام در وسط بیابان چه ارزشی دارد که بخواهند برایش پول دهند؟ این مزرعه برای من عزیز است و از این که دیگران از دیدنشان لذت میبرند، خوشحالم. اگر مردم خودشان کمک کنند بهتر است، نه اینکه من بگویم پول بدهید وعروسکهایم را ببینید، تا هزینههای تعویض لباسشان و ساخت سایبان را فراهم کنم. همه میگویند اگر میراث فرهنگی برایم تبلیغات کنند، این مزرعه هم برای گردشگران داخلی جذابیت خواهد داشت و هم گردشگران خارجی را به سمت ما خواهد آورد! واقعا نمیدانم؟
*ساخت مستندی از زندگیم:
آقای سید مصطفی فخاری، چند وقت پیش به دیدنمان آمد و مرا راضی کرد تا از زندگی و مزرعه عروسکهایم مستندی با نام "شمال خلیج فارس"بسازد. اولش اصلا راضی نبودم، اما با اصرارهای او قبول کردم این مستند سی دقیقهای ساخته شود. هنوز نمیدانم این مستند قرار است، چه زمانی و از کدام شبکه پخش شود؟
گفتگو: آزاده بهرامی
نوشتن دیدگاه