از محقق شدن یک رویا تا برآورده شدن آرزوها
مصاحبه با معلم دورافتادهترین و محرومترین نقطه صفر مرزی
همه چیز از یک آرزوی ساده در دور افتاده ترین نقطه مرزی کشور،بین ایران و ترکمنستان، در روستای آیرقایه از توابع راز و جرگلان استان خراسان شمالی شروع شد. محرومیت در این روستا بیداد می کرد.حتی در این روستا تلویزیونی وجود نداشت، تا اینکه از سال 94 تلویزیون به روستا آمد و مردم و بچه ها، پای ثابت فیلم ها و سریال ها شدند. جالب است بدانید، همه بچه ها عاشق و مجذوب سریال " کیمیا" و بازی خانم مهراوه شریفی نیا شدند. بچه ها هر روز با شور و نشاط از این سریال حرف می زدند. در دنیای کودکانه شان به خانم شریفی نیا نامه ای نوشتند و تک تک شان به طور جداگانه به او سلام رساندند. آنها نامه را به معلم شان دادند. در دنیای آنها آقای آموزگار، غول چراغ جادویی بود که می توانست تمام آروزهایشان را برآورده کند. آقای "مقداد باقری" یا به قول بچه های دبستان معرفت آیرقایه، آقای آموزگار؛ پنج شنبه و جمعه ها به شهر شیروان و خانه پدری اش می رفت. او با گذاشتن نامه دانش آموزان محل خدمتش در اینستاگرام باعث شد تا بچه ها به آرزوی شان برسند و خانم شریفی نیا جواب نامه شان را بدهد. با آقای باقری، معلم نقطه صفر مرزی به گفت و گو نشسته ایم تا از رسیدن بچه ها به آروزهایشان، کارهای خیرخواهانه مردم و سختی های معلم های مناطق محروم صحبت کند.
*در کلاس سر نصب نامه و عکس خانم شریفی نیا جنجالی برپا شد!
حقیقتش را بخواهید وقتی بچه ها به خانم شریفی نیا نامه نوشتند، نمی دانستم چکار کنم؟ برای این که دلشان نشکند، نامه را از دستشان گرفتم. در روستای آیرقایه تلفن همراه آنتن نمی دهد و به اینترنت دسترسی ندارم. وقتی آخر هفته به خانه پدری ام در شیروان رفتم، تصویر نامه و عکس بچه ها را در اینستاگرام قرار دادم. با مجری توانمند خانم مژده لواسانی ارتباط گرفتم و او نامه را به خانم شریفی نیا تحویل داد. ایشان از اینکه بچه ها مرزی به او ابراز علاقه کردند، خوشحال شد و جواب نامه بچه ها را نوشت و به همراه عکس برایم ارسال کرد. از نامه پرینت رنگی گرفتم و به بچه ها نشان دادم.در ابتدا باور نمی کردند، اما وقتی دیدند خانم شریفی نیا اسم تک تک آنها را در نامه نوشته و نام روستای آیرقایه را هم ذکر کرده است، ذوق زده شدند. بگذریم از این که برای نصب عکس و نامه این هنرمند، چه جدالی در کلاس برپا شد! هر کدام از بچه ها با اصرار می خواستند که عکس کیمیا و نامه اش در بالای سر آنها نصب شود.(بچه ها خانم شریفی نیا را فقط با نام کیمیا می شناسند!)
*بدون گریم، بازیگرها را نمی شناختند.
وقتی بچه ها دیدند که نامه شان به نتیجه رسید، با اصرار از من خواستند تا آنها را به دیدن خانم شریفی نیا ببرم.گویا آموزگارشان، غول چراغ جادو است و تمام آروزها و خواسته هایشان را برآورده می کند. علی رغم داشتن مخالفت همکاران و خانواده ام، تصمیم گرفتم بچه ها را به آرزوی شان برسانم. اردیبهشت 95 بود.با خانم لواسانی هماهنگ کردم تا با خانم شریفی نیا صحبت کنند و بچه ها را از نزدیک ببینند. راضی کردن خانواده ها خیلی سخت بود و از طرفی مسئولیت سنگینی بر دوشم بود. نارگل، آسیه، حکیم و محمود بچه هایی بودند که خانواده هایشان قبول کردند، آنها را به تهران ببرم. همیشه برای بچه ها، رد شدن هواپیما از بالای سرشان جای سوال بود. پیش خودم گفتم، حالا که قصد دارم بچه ها را به آرزوی شان برسانم، بهتر است این خوشی را کاملتر کرده و با هزینه خودم آنها را سوار هواپیما کنم. با گرفتن بلیط چارتر و دو میلیون تومان، بچه ها را به خانه معلم در تهران بردم. یکساعت بعد از ورودمان، خانم بختیاری به دیدن بچه ها آمد. بچه ها او را با نام خانم چمنی در محله گل و بلبل می شناختند. بچه ها او را بدون گریم نشناختند! خانم بختیاری با تغییر لحن، بچه ها را شاد کرد و با ایجاد فضای متفاوت توانست اعتماد بچه ها را جلب کند و آنها او را بشناسند. سپس آقای "امیرحسین رستمی" با کلی هدیه به سراغ بچه ها آمد و سه ساعت تمام با بچه ها بازی کرد. بعد بچه ها را سوار ماشینش کرد و چند ساعتی در خیابان گشت زدند. همان شب خانم گلاره عباسی و آقای طالب لو(دروازه بان سابق تیم استقلال) و همسرش آمدند و بچه ها را به رستورانی در پارک وی بردند. بچه ها هیچوقت پیتزا نخورده بودند. به آنها پیتزا دادند. تمام مدت می ترسیدم مبادا حال بچه ها، بد شود. فردای آن روز خانم بختیاری بچه ها را به آتلیه بردند تا از بچه ها عکس بگیرند و آنها را خوشحال کنند. بالاخره روز دیدار با خانم شریفی نیا فرا رسید. بچه ها یک سوغاتی که جزو صنایع دستی ترکمن بود، برای کیمیای خودشان آورده بودند. جالب است بدانید این هدیه را حتی به من هم نشان ندادند. وقتی خانم شزیفی نیا آمد، او را نشاختند و همش می گفتند:« مطمئنی این خانم کیمیاست؟» با هزار بدبختی به آنها فهماندم این خانم شریفی نیا یا همان کیمیا است. خوشحالی بچه ها از دیدن این بازیگر مهربان وصف نشدنی بود. بعد از شام، خانم شریفی نیا بچه ها را سوار ماشینش کرد و چند ساعتی در خیابان دور زدند.
*به کابین خلبان رفتیم.
خوشبختانه بچه ها تحت تاثیر زندگی مدرن شهری قرار نگرفتند و بعد دیدن خانم شریفی نیا اصرار داشتند، زودتربه خانه برگردند. برای خانواده، کوه، دشت و روستا بی تابی می کردند. وقتی در هواپیما بودیم، یکی از مهمانداران از بچه ها پرسید:« دوست دارید چکاره شوید؟» یکدفعه حکیم با فریاد گفت: خلبان! چند دقیقه نگذشت که ما را به کابین خلبان بردند تا بچه ها از نزدیک خلبان و سیستم کنترل هواپیما را ببینند. بعد بازگشت، علی رغم تمام هدایایی که برای غایبین برده بودم، باز بچه ها دلخور بودند. بچه هایی که به سفر رفته بودند، تمام ماجرا را لحظه به لحظه و با آب و تاب فراوان برای دوستان و خانواده هایشان تعریف می کردند. با پر شدن عکس بچه ها با بازیگرها در فضای مجازی، سیل کمک های مردمی به سوی دبستان حکمت روانه شد.
*با کمک های مردمی، کارهای زیادی انجام دادم.
کارهای زیادی انجام دادیم. یک روز با بچه ها به گردش رفته بودیم، موقع برگشت دیدم مدرسه بر اثر سیل و بارندگی کاملا ویران شده است. نگاه های خدا با ما بود، اگر آن روز در مدرسه بودیم، مطمئنا حوادث تلخ و غمباری رقم می خورد. با کمک های مردمی مدرسه جدیدی در آیرقایه ساختیم و کلاس مان را هوشمند کردیم. کتابخانه کوچکی درست کردیم و کامپیوتر خریدیم. دیگر زوزه باد از پنجره شکسته کلاس، بچه ها را ناراحت نمی کرد و بچه ها مشکل نوشت افزار و لباس نداشتند؛ برای همین تصمیم گرفتم با کمک هایی که می شود، به یاری بچه های مناطق دیگر مرزی و عشایری بروم. در مهر 95، توانستم با طرح "باران مهربانی" و با کمک مردم و همکاران، 1000 لوازم التحریر و نوشت افزار بین دانش آموزان روستایی و عشایری توزیع کنم. برای نوروز 96 با طرح "لبخند نوروزی" و پخش کلیپ از زندگی بچه های مناطق مرزی و عشایری، توانستم به تهران بروم و 800 دست لباس، مانتو و شلوار، کفش خریداری کنم و با کمک همکاران بین بچه های نیازمند توزیع کنم. بگذریم از این که برای خرید و حمل و نقل چقدر متحمل سختی شدم!!بچه ها با گرفتن این هدایا انگیزه بیشتری برای درس خواندن پیدا می کنند. البته در این بین بودند کسانی که با حرف هایشان آزارم دادند!ترجیح می دهم سکوت اختیار کنم!
*آقای باقرزاده از خودش می گوید:
مقداد باقر زاده هستم، متولد بهمن 69 ودر شهرستان شیروان خراسان شمالی به دنیا آمدم. فارغ التحصیل لیسانس علوم تربیتی از دانشگاه بجنورد و فوق لیسانس مشاوره از دانشگاه قوچان هستم. پدرم بازنشسته مخابرات و مادرم بازنشسته فرهنگی است. مادرم 23 سال در مقطع ابتدایی تدریس کرد و همین باعث شد تا من و دو برادرم به سمت معلمی گرایش پیدا کنیم. البته نمی توانم نقش پدرم را در هدایت مان به سمت تربیت معلم نادیده بگیرم. در دوران دبیرستان معلمان خوبی داشتم و تمام این عوامل دست به دست هم دادند تا علی رغم رتبه خوبم در کنکور 88، به جای انتخاب رشته های مهندسی روزانه فردوسی مشهد، رشته تربیت معلم را انتخاب کنم.
*چرا خدمت در مناطق مرزی؟
من و سایر هم دانشگاهی هایم تنها وروردی های تربیت معلم بودیم که استخدام نبودیم و وضعیت مشخصی نداشتیم! در سال 91 شرایط استخدام مهیا شد. به شکرانه این امر، تصمیم گرفتم در روستایی از توابع رازوجرگلان به نام آیرقایه، دورترین روستا در منطقه صفر مرزی ایران و ترکمنستان را برای محل خدمتم انتخاب کنم.با مناطق سخت و دورافتاده ناآشنا نبودم. یکی از برادرانم در منطقه عشایر نشین، چند سالی تدریس کرده بود و با سختی هایش کم و بیش آشنا بودم. آیرقایه از خانه مان خیلی دور بود. روز اول از منطقه ترسیدم و حس خوبی نداشتم. خانه ای که در آن سکونت گزیدم، کاهگلی و پر از خفاش بود. ساعت سه صبح از خانه حرکت می کردم تا هشت صبح به مدرسه برسم. از شنبه تا چهارشنبه در روستا زندگی می کردم. با زبان و گویش مردم که ترکمن بودند، آشنا نبودم. گاهی مورد حمله سگ های وحشی و گرگها قرار می گرفتم. در مسیر روستا رودخانه های خروشانی وجود دارد که هنوز هم پل مناسبی برای عبور و مرور ندارد. زمستان ها برف گیر بود و طی کردن مسیر و رسیدن به بچه ها کار دشواری بود. مدرسه معرفت با تمام تفکراتی که از آن داشتم، از زمین تا به آسمان متفاوت بود. همه چیز برایم عجیب و غریب بود. مادرم کمی بی تابی می کرد، اما پدرم مرا تشویق می کرد تا در تصمیمم راسخ باشم. امسال 23 دانش آموز داشتم. 13 پسر و ده دختر!
*وضعیت تحصیلی بچه ها:
کلاس ما، چند پایه است، یعنی سر کلاس از پایه اول تا ششم نشسته اند. از طرفی هم مدرسه دو زبانه است. بچه های سال اول یک کلمه فارسی بلد نیستند. اگر از بچه کلاس اولی اسمش را بپرسید، بلد نیست و نمی داند چه جوابی دهد! یاد دادن فارسی به آنها کار سختی است. فرصت کافی برای فوق برنامه نداریم. همین که کتاب شش پایه را تمام کنم، شاهکار کرده ام.بچه ها بعد از ظهرها به کمک خانواده هایشان می روند. کار مردم آیرقایه کشت گندم و جو و پرورش دام است. پسر ها مجبورند عصرها دام ها را به چرا ببرند و کمک حال والدین شان باشند. دخترها هم مجبورند بچه داری کنند و در کارهای خانه به مادرانشان کمک کنند. از وضعیت تحصیلی بچه ها راضی ام.
*از برپایی نمایشگاه عکس بچه ها تا چاپ کتاب خاطرات:
شهریور سال گذشته به پیشنهاد خانم آرمات، عکاس خوب کشورمان، یک دوربین نگاتیودار قدیمی خریدم. کار کردن با دوربین را به بچه ها یاد دادم و از آنها خواستم تا از رودخانه، خانه هایشان، دام هایشان و از جاها یا کسانی که دوست دارند، عکس بگیرند. از بین عکس ها، بیست عکس انتخاب کردیم و با نام دانش آموز قاب کردیم. عکس ها را در گالری "دید" تهران، واقع در خیابان مفتح به نمایش گذاشتیم. چند کلیپ از فعالیت های بچه هایی که در منطقه صفر مرزی بوند، تهیه کردم و در روز نمایشگاه بر روی ال سی دی، برای بازدیدکنندگان به نمایش گذاشتم. استقبال از نمایشگاه عکس بی نظیر بود. آدم های سرشناس زیادی آمدند و این عکسها را خریداری کردند. هدفمم این بود به جای گداپروری، به بچه ها بگویم شما دسترنج تلاش خودتان را گرفته اید و برای تان هزینه کرده ایم.
با کمک اسپانسر کتابی در 3000 جلد به چاپ رساندیم. در این کتاب، خاطرات و دست نوشته های صد دانش آموز مرزنشین و عشایری به خط خوشان موجود است. قرار است شهریور سال جاری، با حضور چند تن از این دانش آموزان، این کتاب در تهران رونمایی شود. بچه ها به قدری از این موضوع خوشحال و ذوق زده اند که قابل توصیف نیست.
*آموزگار ما ختم روزگار است.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی با بچه ها دارم. بعضی وقت ها که بچه ها درس نمی خواندند و تکلیف نمی نوشتند و بهانه می آورند به آنها می گفتم: « من خودم ختم روزگارم، برایم بهانه مهمان و خواب ماندن و بردن گوسفند به چرا نیاورید. خودم همسن شما بودم و همین بهانه ها را می آورم.» چون این بچه ها تسلط کافی به فارسی ندارند، واژه " ختم روزگار" را الهه ذهنشان کرده بودند. در یکی از روزهای آخر هفته که به شهر رفته بودم، از طرف منابع طبیعی برای بازدید زمین ها و مراتع آیرقایه آمده بودند. بچه ها عادت دارند هر ماشین اداری بینند، دورش جمع شوند. آنها برای کارمندان منابع طبیعی شعر خواندند و حرف زدند. یکی از کارمندان از بچه پرسید:« معلم شما کیه که این همه چیز خوب به شما یاد داد؟!» همه بچه ها یکصدا گفتند:« آموزگار ما ختم روزگاره!» بعدا کارمندان منابع طبیعی با من تماس گرفتند و با شوخی گفتند:« شماره آقای ختم روزگارو گرفتیم؟» در آنجا بود متوجه شدم بچه ها چقدر حرفهایم را ملکه ذهنشان کرده اند و مرا باور دارند.
*بعد از پنج سال..
بعد از پنج سال خدمت، حالا که خیالم از بابت بچه های دبستان معرفت آیرقایه راحت شده و امکانات رفاهی خوبی نسبت به گذشته دارند؛ قصد دارم معلم عشایر شوم. بچه ها عشایر شرایط سخت تری نسبت به بچه های مناطق مرزی دارند. دردها و رنج های عشایر را از نزدیک دیدم و لمس کردم. دوستی به نام حمید محمدی دارم که معلم عشایر است و در بین مردم به نام "عقاب عشایر" معروف است. قصد دارم با کمک او چندین طرح در حوزه رسانه برای بچه های عشایر انجام دهم تا نگاه های مردم و مسئولان را به سمت این دانش آموزان پرتلاش، سوق دهم. این بچه ها مجبورند به خاطر چرای دام هایشان، هر چند ماه یکبار، کوچ کنند و در زیر چادر زندگی کنند. از نزدیک وضعیت و سختی های آنها را دیده ام و می خواهم برای مهر امسال در کنار این بچه ها باشم. درخواستم را به آموزش و پرورش داده ام، امیدوارم مسئولین موافقت کنند.
گفتگو: آزاده بهرامی
نوشتن دیدگاه