در باور عمومی اینگونه است که مشکلات و فشارهای روحی و روانی همواره با واکنشهای منفی خود را نشان میدهند که باید بگویم به هیچ وجه چنین نیست و در واقع به خاطر همین است که شما متوجه بیماریهای روحی خی ...
در یکی از روزهای گرم تابستانی فیروزه به نزد من آمد... فیروزه زنی حدودا نزدیک به چهل ساله بود که از ظاهرش میتوان تشخیص داد که نمونه یک زن از طبقه متوسط رو به بالا است.در نگاهش تشویش اضطراب به خوبی نم ...
بالاخره روز بازنشستگیام رسید. آخرین روزی که مشغول کار در این بیمارستان قدیمی هستم. حس غریبی است. هم باید با شغلی که دوستش دارم خداحافظی کنم هم از زیر یک عالمه فشار و سختی کار راحت میشوم. دوری در بخ ...
از روز اولی که شرکت را راه انداختم، هر ماه روز سیام حقوقها را پرداخت میکردم اما آن ماه به علت بروز کمی مشکلات نتوانستم سر موقع حقوقها را پرداخت کنم اما درست از همان روز اول تاخیر فهیمه هر بار به ...
یک ساعت بیشتر به مراسم عقدمان نمانده بود و من و بهرام داخل اتاق انتظار آرایشگاه عروس نشسته بودیم و انتظار آمدن بابک (برادر شوهرم) را میکشیدیم. قرار بود ساعت 14 ماشین را بیاورد تا ما سر فرصت به مراسم ...
نیما جوان بیست و هشت ساله خوش برخورد و مودبی بود که در یکی از روزهای پایانی پاییزی به نزد من آمد. از چهره و کلامش مشخص بود که مشکل او بیشتر جنبه مشاوره دارد تا روان درمانی. من بعد از این سالها دیگر ...
مهشيد دخترك قد بلند و خوش چهره جوان به مطب من آمد و خواست تا ويزيت شود. او وقت قبلي نگرفته بود و براي همين كمي معطل شد. اما جالب اينجا بود كه نه تنها اعتراضي نكرد كه كاملا سرحال و شاداب بود. از زيباي ...
آخرین بیمار را ویزیت کردم. خستگی گردنم را گرفتم و دست در کیفم کردم و گوشی موبایلم را در آوردم. نگاهی به صفحهاش انداختم و دیدم واااااای، کلی تماس بیپاسخ از خانه داشتم. تا خواستم به خانه زنگ بزنم تلف ...
«میخوام یه اعترافی بهت بکنم... تو خیلی پسر خوب و مهربون و جذابی هستی... خوش به حال اون دختری که کنار تو زندگی آیندهاش رو بسازه» مریم که این پیغام را حوالی ساعت یازده شب روی تلگرامم داد دچار حس عجی ...
یکی از مواردی که همواره بعضی از زوج و خصوصا زوجهای جوان با آن دست به گریبان هستند این است که تصور میکنند بعد از ازدواج هم باید از همان الگو و ریتم دوران مجردی خود تبعیت بکنند که این عملی است بسیار ...
چند ساعتی بود که لای پنجره را باز گذاشته بودم و بوی نم باران را استشمام میکردم. نفس عمیق میکشیدم. از وقتی به این شهر جدید مهاجرت کرده بودم، مرتب باران میبارید و من هم مرتب به آن دوران دانشگاه پرتا ...
سه سال بود که از بلژیک برگشته بودم. تازه داشتم با وضع جدیدم وفق پیدا میکردم، بازگشت از بلژیک، در ابتدا حکم یک کابوس را برایم داشت. ده سال آنجا زندگی کرده بودم. بیماری پدر وادارم میکرد تا به ایران ب ...
وقتی با نیلوفر ازدواج کردم هزار امید و آرزو داشتم. فکر میکردم زندگی کردن با او به قصهها میماند. او همیشه برایم مظهری از آرامش و مهربانی بود. از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. در واقع دختر دایی - پسرعمه ...
من و آتوسا خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم... آشنایی که منجر به یک عشق افلاطونی شد و در نهایت سرنوشت مارا در هم رقم زد. آن روز برای شرکت در یک نشست بسیار مهم باید راهی شهرستان میشدم... از مدتها قبل برای ...
بگذارید اعترافی بکنم... نمیدانم شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه... خب من هم تقریبا تا پیش از دیدن مهتاب به این جمله کوچکترین اعتقادی نداشتم، اما زمانی که برای اولین بار نگاهم با نگاه مهتاب ...
ماجرای عشق من و نسیم زبانزد کل فامیل و آشنا و اطرافیان بود... همه میدانستند که «من و نسیم»، لیلی و مجنون قرن هستیم و چنان دیوانهوار یکدیگر را دوست داریم که حاضر نیستیم حتی برای یک لحظه دور از هم با ...
بالاخره روز بازنشستگیام رسید. آخرین روزی که مشغول کار در این بیمارستان قدیمی هستم. حس غریبی است. هم باید با شغلی که دوستش دارم خداحافظی کنم هم از زیر یک عالمه فشار و سختی کار راحت میشوم. دوری در بخ ...
- آخه پروانه جون کارتهای عروسی رو پخش کردیم... جواب مردم رو چی بدیم؟ - مادرمن، حرف مردم مهمتره یا آینده من؟ تازه اتفاقی نیفتاده که بخواد آبروریزی بشه... اصلا مگه دوران نامزدی برای همین مواقع نیست؟ ...
روزی که مادر خبر قرار خواستگاری مجید را در خانه داد از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم. خدای من... مگر من و مجید چه سنخیتی با هم داریم که ما با هم بخواهیم ازداوج کنیم؟ برای همین در حالی که داشتم مانتو و ...
از وقتی که شانزده سالم شد، بهزاد پسرعمهام به من ابراز علاقه میکرد و حتی چندبار هم به اتفاق خانوادهاش به خواستگاریام آمد، آن زمان خانوادهام کم بودن سنم را بهانه کردند و بعد هم که وارد دانشگاه شدم ...
سال سوم دانشگاه بودم که متوجه نگاههای معنیدار بهروز در محیط دانشگاه و سر کلاسها شدم. حس زنانهام به من گوشزد میکرد که وی مرا زیر نظر گرفته است. در طول سه سالی که در دانشگاه مشغول تحصیل بودم، پسره ...
روزی که من و نازنین با هم ازدواج کردیم همه میگفتند که نازنین و امید را دقیقا انگار خدا برای هم آفریده است و همه چیزشان به هم میآیند. شاید حق با دیگران بود... من و نازنین از خیلی از جهات شبیه هم بود ...
بعضی اتفاقها در زندگی هستند که اگرچه شاید خیلی کوچک باشند و بزرگان و ریش سفیدان بگویند از آن باید عبور کرد و گذشت و به دست فراموشی سپرد... اما وقتی اتفاق افتاد دیگر افتاده است و درست مانند آبی که رف ...
من بچه جنوب شهر بودم... در محله ما، مخصوصا در آن روزگار خیلی چیزها تعریفش فرق داشت... مرام و معرفت و رفاقت حرف اول را میزد و رفیق برای رفیق جون میداد. جایی که من در آن چشم باز کردم و بزرگ شدم، درست ...
ماجرای ازدواج من و فرهاد از آن دست پیوندهای زناشویی بود که شاید از هر هزار مورد یکی مثل ما شود. من در یک خانواده تحصیلکرده و معمولی از لحاظ مالی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدرم مهندس شیمی بود و مادرم ل ...
نمیدانم اسمش را چه چیزی باید بگذارم... اما هرچه که بود من زندگیام را در اثر یک بازی بچگانه تباه کردم و در این مسیر هیچ کسی مقصر نیست... چون همه چیز طبق نظر و خواست خودم بود و فکر میکردم که لذت ان ...
نمیخواهم بگویم عشق افسانه است و وجود ندارد... نه، اما حداقل من آن را به شکل واقعی تجربه نکردهام... چرا، در حرف خیلیها عاشق هستند... عاشق هستند و مدعی... اما وقتی پای عمل به میان میآید به جرات می ...
من یک مرد هستم. مردی از نسل قدیم مردها. از نسلی که میگفتند؛ مرد صاحب و سالار و مالک زن است. آری، من از همان مردها هستم. که باور داشتم، زن باید در مقابل مردش یک ضعیفه باشد. یک بنده. یک اسیر. نه...، م ...
آخرین بیمار را ویزیت کردم. خستگی گردنم را گرفتم و دست در کیفم کردم و گوشی موبایلم را در آوردم. نگاهی به صفحهاش انداختم و دیدم واااااای، کلی تماس بیپاسخ از خانه داشتم. تا خواستم به خانه زنگ بزنم تلف ...
تابستان هم تمام شد... اما این تابستان برای من و خانوادهام به طرز عجیبی با بقیه تابستانها متفاوت بود... اجازه بدهید داستان این تابستان را برایتان شرح بدهم تا شما نیز متوجه منظور من بشوید. تابستان ک ...
ما آدمها گاهی از لابهلای گنجینه خاطراتمان روزهای دست نخوردهای را بیرون میکشیم و تک تک لحظاتش را مزه مزه میکنیم!!! بالاخره پس از كش و قوسهاي فراوان و مشكلات پيش رو من و سعيد با هم ازدواجكرديم ...
امروز باید از پایان نامهام دفاع بکنم. اصلا حال و حوصلهاش رو ندارم. بیخودی توی خیابان سرگردون شدم. هر چقدر سعی میکنم به روی خودم نیارم چه مرگمه، نمیتونم. به خودم میگم شاید مال استرس و بیخوابیه ...
وقتی سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم میگذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را ...
داخل شرکت در اتاقم نشسته بودم و سخت مشغول کار که تلفن زنگ خورد منشی شرکت گفت: آقای مهندس، آقایی پشت خط است که خیلی اصرار داره با شما صحبت کنه. کیه؟ اسمش چیه؟ نمیدونم، فقط میگه کار خیلی واجب و مهمی د ...
از وقتی که به یاد دارم در زندگی چیزی نبوده که من طلب کنم و آن را به دست نیاورم. ما خانواده بسیار ثروتمندی بودیم... از آن دست خانوادههایی که خیلیها حسرت یک روز بودن جای ما را داشتند. همیشه در خانه م ...
ما از خانواده بسیار سنتی بودیم... از آن دست خانوادههای شهرستانی که در شهری کوچک زندگی میکردیم و هنوز سنتهای قدیمی بر روابط خانوادههای آنجا حکمفرما بود... من، اما وقتی که دانشگاه در تهران قبول شدم ...
خیلیها میدانستند که من و مهرداد عاشق و معشوق تاریخی هستیم.خانواده ما و خانواده مهرداد سالها قبل همسایه بودیم... از آن دست همسایههایی که بعد از مدت کوتاهی از خواهر و برادر به هم نزدیکتر میشوند و ...
از وقتی که به یاد دارم من و خانوادهام غرق در پول و ثروت بودیم... پدرم یکی از بزرگترین تجار و واردکنندههای ماشینآلات سنگین بود و صاحب ثروتی افسانهای بودیم... همین! بله شاید اگر بخواهم زندگی خودم ...
شايد حق با دوستان و اطرافيانم بود كه همواره به من میگفتند تو در دهه چهل فريز شدي و به روز نشدي. شايد درست میگفتند كه تو هنوز از جنس فيلمهاي قديمي مثل فردين و ناصر ملكمطيعي هستي، در صورتي که خود ا ...
هر چه قدر سعی کردم، بدون بیدار کردن بچهها از خانه خارج بشوم، سر انجام موفق نشدم. موقعی که مهدی هفت ساله «بابا بابا»کنان به طرفم دوید، زهرای شش ساله هم صدایش را شنید و او نیز در آغوشم جای گرفت و همان ...
روزی که از دانشگاه در رشته مدیریت فارغالتحصیل شدم خیلی خوشحال بودم. بالاخره توانستم به آرزویی که سالها داشتم برسم. بعد از دیپلم سه بار در دانشگاه آزاد و دانشگاه دولتی در شهرستان در رشتههای خوب قبو ...
حوالی ساعت دو و نیم شب بود که از مهمانی همکارم خوش و خرم و شاد به خانه آمدم. آن شب خیلی خوش گذشته بود و حسابی با بقیه بچهها؛ گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم و بعد هرکدام راهی خانه شدیم. ریموت پارکینگ ...
ما فقط یک آروز داریم... و اینکه خدا بهمون یک پسر بده... فقط همین! این آرزویی بود که پدر و مادرم پس از چهارده سال که از ازدواجشان میگذشت! و پس از اينكه صاحب شش فرزند دختر شده بودند، هنوز در دل داش ...
از وقتی به یاد دارم در خانه ما جنگ و دعوا بود... پدر و مادرم هردو آدمهای بدی نبودند... اما دو قطب متفاوت بودند. پدرم مردی شاد و سرزنده و در لحظه زندگی کن که معتقد بود نه باید حسرت گذشته را خورد و نه ...
زندگی من در ظاهر هیچ چیز کم نداشت. شوهر خوب... بچههای موفق... عروس و دامادهای خوب و وضع مالی ایدهآل تقریبا کسی نبود در فامیل و آشنا که به زندگی من با نگاه حسرت بار نگاه نکند و شاید همین باعثشد تا ...
بیشک هر دختری در مقطعی از زندگیاش خواستگارانی درب خانهشان را میزند و کم یا زیاد از این رفت و آمدها خاطرههای تلخ و شیرینی دارد. تقریبا اکثر دخترها حتی بعد از ازدواج هم وقتی به مشکلی با همسر خود ...
نازنین تمام زندگی من بود... بیحکمت نیست که از قدیم گفتهاند فرزند بادام و نوه مغز بادام است. نازنین دخترک هشت ساله تنها پسرم، شیرینترین موجود زندگیام بود و این علاقه به گونهای بود که حتی چند باری ...
بعد از چند ماه آشنایی و سپس نامزدی، فکر میکردم کاملا رضا را شناختهام. خصوصیات ظریف اخلاقی، پسندها و ناپسندها، غذاهای مورد علاقه و حتی چیزهایی که او دوست نداشت. از لحاظ احساسی آنقدر به او نزدیک شده ...
زمانی که شوهرم، احمد مُرد، من فقط 23 سال داشتم، در حالی که صاحب دو فرزند بودم؛ شیوا که چهار سالش بود و پسرم شهباز که شش سال داشت. آری، من در شانزده سالگی ازدواج کردم و در 23 سالگی بیوه شدم. بعد از مر ...
پیش از این در محلهای که ما زندگی میکردیم، با اینکه بالاشهر نبود و جزو مناطق مرکزی تهران محسوب میشد، از آنجایی که اکثر ساکنان از افراد اصیل تهرانی بودند، همسایهها نه تنها هیچ مشکلی با هم نداشتند ...
به دنبال کارگری بودم تا به کارهای خانه بزرگم رسیدگی کند، میگفتند مرضیه قبلا در چهارراهها گدایی میکرده، اما مدتی پیش از دست صاحبش!! فرار کرده و حالا در خانهای کوچک خدمتکاری میکند، اما صاحب ک ...
درست وسط پل طبیعت ایستاده بودم، رخ به رخ نیما، نیما به چشمانم خیره شده... من اما پر از تردید بودم. تردید و ترس، نمیدانستم که باید چه کنم؟ دچار شک بودم یعنی خدا به حرفهای من گوش نمیداد؟ یعنی خدا حو ...
از همان روزهای نوجوانی نه تنها در انجام کارهایم بسیار مستقل بودم بلکه همه تلاشم این بود که به پدر و مادرم در انجام امورات خانه کمک کنم و خیلی از کارهای بیرون از خانه را هم انجام میدادم، مثل خرید و.. ...
- آخه مینا این بچه بازیها چیه؟ بیا برگرد سرخونه و زندگیت... پولتم مال خودت - بهمن ما حرفهامون رو زدیم... پس اصرار نکن که اصلا فایده نداره... من تصمیم خودمو گرفتم - به جهنم... به درک... اصلا هر غلطی ...
گاهی اوقات اتفاقاتی میافتد که باورش سخت است، اما واقعیت دارد، درست مثل سرگذشتی که 10 سال پیش برای من «سیاوش» افتاد... اما قصه از کجا آغاز شد... راستش را بخواهید، من هم، دوست نداشتم به روش معمول ازد ...
در دوره دانشجویی با سیاوش آشنا شدم و خیلی زود باهم نامزد شدیم. سیاوش پسر خوبی بود، اما مثل خیلی از جوانهای دیگر وضع مالی چندان جالبی نداشت. راستش همیشه آرزو داشتم که شوهرم ثروتمندی تمام عیار باشد و ...
- مادر به خدا زشته، از قدیم رسم بر این بوده که خانواده دختر روز و ساعت خواستگاری رو تعیین کنن... نه خانواده پسر - پسرم خودت گفتی رسم... اما حکم و قانون که نیست. خاله مهری فقط دو روز مهمون ماست. خودت ...
خیلی خسته بودم، هرچه میدویدم کمتر میرسیدم! دچار روزمرگی شده بودم و همیشه هشتم گرو نهم بود. یک ضربالمثل چینی شنیده بودم که میگفت: «مرد باید برای کار، حتی پای نامرد را ببوسد.» و من براش داشتن کار م ...
با نادر در کلاس زبان آشنا شدم. آن روزها به فکر مهاجرت بودم و بعد از ناکامی در کنکور تصمیم گرفتم تا به خارج از کشور بروم و برای این منظور کشور فرانسه را انتخاب کردم و در گام نخست تصمیم گرفتم تا زبانم ...
بعد از ده سال زندگی سرد و بیروح و ماشینی در سوئد به ایران بازگشته بودم. زمانی که از کشور، خارج شدم، بیست و دو سال بیشتر نداشتم و چون دانشگاه قبول نشده بودم، همه چیز را جمع کردم و راهی دیار غربت شد ...
خسته و کوفته و عصبانی از مراسم خواستگاری به منزل آمدیم و با دلخوری کتم را از تنم خارج کردم و با ناراحتی رو به مادرم کردم و گفتم: مادر جان من نمیدونم به چه زبونی باید بگم که از این دخترها خوشم نمیاد. ...
سروش خیلی کلافه بود. در همه عمر 28 سالهاش چنین حالتی را تجربه نکرده بود. گاهی اوقات ساعتها کنج اتاقش مینشست و به نقطهای خیره میشد، اما هر چه فکر میکرد به هیچ نتیجهای نمیرسید، مثل همه عاشقهای ...
من چهارمین دختر یک خانواده شش نفرهام و برادر ندارم. پدرم از اینکه چهار تا دختر دارد به شدت عصبانی است و ناشکری میکند. - کاش به جای یکی از شماها یک پسر داشتم. آن وقت شاید این همه دردسر نداشتم. آخر ...
مدرسه رفتن برایم جالب بود یعنی بیشتر جنبه سرگرمی داشت در واقع از همان دوران دبیرستان و حتی دبستان چندان دانشآموز درسخوانی نبودم. یعنی باید اعتراف کنم که هیچوقت از ریاضی و فیزیک و دیکته و به خصوص م ...
نمیدانم... واقعا نمی دانم چرا هیچگاه انسان از شرایط خود راضی نیست و تحت هر شرایطی فکر میکند باید موقعیت بهتری داشته باشد و تازه زمانی که آن چیز را از دست میدهد متوجه میشود که در چه وضعیتی بوده و ...
آنچه که میخواهم برایتان بنویسم مربوط به 15 سال پیش است... روزی که مدرک کارشناسیام را گرفتم، تا شش ماه در به در دنبال کار گشتم، اما پس از یک سال متوجه شدم چون نه پول حسابی دارم و نه پارتی کلفتی، به ...
با مهری در شرکت آشنا شدم. هر دو همکار بودیم و به نوعی رقیب محسوب میشدیم. حدود پنج سال بود که در یک شرکت خصوصی به عنوان مشاور پروژههای صنعتی همکاری میکردم. مهری از اقوام دوست صمیمی رئیس شرکت بود و ...
از بیست سالگی، میترا را میشناختم و از همان زمان دیوانهوار عاشق او بودم. میترا دختر همسایهمان بود و خانواده ما با آنها رفت و آمد زیادی داشت. مادرش با مادر من، حسابی دوست و همدم بود و پدرش هم پای ثا ...
مادرم را خیلی دوست داشتم، بیشتر از تمام دنیا. اما یکی از اخلاقهای بد او فخرفروشیاش بود. او علاقه عجیبی داشت که داشتههایش را با فخر به مردم نشان دهد و حتی در بیان آن غلو هم بکند. مثلا اگر سرویس غذا ...
- آخه چرا پدرام؟ مهتاب که دختر خیلی خوبی به نظر میاد - آره مهردادجان، منم اول اینطوری فکر میکردم. ولی پدر منو داره در میاره. نمیخوام آقاجون، نمیخوام. مگه زوره؟ - حالا چرا اینقدر عصبانی و به هم ر ...
همه چیز با یک کابوس آغاز شد... سال سوم دانشگاه بودم که بیماری پدرم شروع و در مدت یک ماه فلج شد. با این اتفاق مغازه بزرگ طلافروشی تعطیل و منبع درآمد خانواده قطع شد. سه خواهر کوچک داشتم که میدانستم در ...
مدتها بود كه قصد داشتم به خواستگاري مينا بروم، اما نميشد. البته فكر نكنيد كه مينا مخالفتي داشت، خير اتفاقا من و مينا آنقدر يكديگر را دوست داشتيم كه حاضر بوديم جانمان را هم بدهيم تا ديگري خم به ابر ...
بعد از پايان دوران دانشگاه و گرفتن ليسانس يكراست به سربازي رفتم، اما پيش از آن، مادر اصرار عجيبي داشت كه سر و سامان بگيرم. او برايم پري، دختر شهلا خانم را در نظر گرفته بود. شهلا از دوستان قديمي مادر ...
تازه رسيده بودم، هنوز عرقم خشك نشده بود و كفشم را درنياورده بودم كه مادرم از آشپزخانه صدايش را بلند كرد و گفت: عمه خانم، زنگ زد. داره مياد اينجا... اولش فكر كردم، اشتباه شنيدم، يا حداقل مادر شوخياش ...
شبنم حسابي پاپيچم شده بود و يكسره ميگفت: - مگه چه اشكالي داره؟ فقط يه بار باهم حرف بزنيد و همه چيز را بگوييد. شايد نظرت عوض شد... - شبنمجان، به جان خودت قسم، من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم، ميخ ...
من تنها فرزند خانواده بودم و به قول مادرم، خداوند مرا در سن بالا و با كلي دارو و درمان به آنها داده بود. به همين دليل دوران جواني من مصادف شد با روزهاي كهولت والدينم اما از آنجا كه محبتهاي بيدريغي ...
خسته بودم. خيلي خسته بودم. پس از ده سال اقامت در سوئد اكنون به كشور خودم بازگشته بودم. احساس ميكردم بهترين سالهاي عمرم را از دست دادهام و جواني خود را تلف كردهام. از كودكي علاقه داشتم به اروپا بر ...
زندگي شيوا و حسن سه سال است كه در درگيري وكشمكش ميگذرد. با اين كه حسن دادخواست طلاق داده، اما شيوا هم جدايي را پذيرفته و ميگويد در برابر خواسته شوهرش مقاومت نخواهد كرد. زوجي كه فكر ميكردند روزهاي ...
- مگه زوره؟ خب نميخوام - حالا مگه گفتم بيا همين فردا برو با اين پسره عروسي كن، اين فقط يه خواستگاريه. تو اگه نپسنديدي بگو نه - مادر جون اولا چرا بدون هماهنگي با من قرار خواستگاري گذاشتين؟ ثانيا يه ج ...
با مهسا در دانشكده آشنا شدم، من ترم آخر بودم و او سال اول. در همان نگاه اول يك دل نه صد دل عاشقش شدم، چرا كه مهسا همان دختري بود كه من هميشه آرزويش را داشتم. به همين دليل چند هفتهاي او را زيرنظر گرف ...
بالاخره پس از مدتها دوندگي و بدبختي توانستم مراسم ازدواج با شقايق را فراهم كنم. آخر كلي مكافات تحمل كرده بودم تا اولا شقايق و در ثاني پدر و مادرش به ازدواج ما رضايت داده بودند. صبح روز برگزاري مراسم ...
يكي از روزهاي طولاني ارديبهشتماه بود كه بيحوصله و خسته در گوشه اتاقم نشسته بودم، هنوز چند دقيقهاي از مجله خواندنم نگذشته بود كه دختر همسايهمان به منزل ما آمد و سراغ مرا گرفت. وقتي بهناز وارد اتاق ...
هر كسي وارد اين خيابان بشود - كه در يكي از مناطق و محلات مركزي تهران قرار دارد - اولين چيزي كه توجهش را جلب ميكند، تعداد زياد مكانهاي غذاخوري است، از رستورانهاي شيك و چلوكبابيهاي تر و تميز گرفته، ...
من در يك خانواده متوسط به دنيا آمدم. درس را خيلي دوست داشتم، بنابراين هر سال با معدل خوب قبول ميشدم. يكي - يكي كلاسها را پشت سر گذاشتم، اما نميدانم چرا در كنكور قبول نشدم. خيلي حالم گرفته شد. فكر ...
- آخه پروانه جون كارتهاي عروسي رو پخش كرديم... جواب مردم رو چي بديم؟ - مادرمن، حرف مردم مهمتره يا آينده من؟ تازه اتفاقي نيفتاده كه بخواد آبروريزي بشه... اصلا مگه دوران نامزدي براي همين مواقع نيست؟ - ...
- بامشاد خيلي نگرانم - نگرانيات بيمورد است بهار جان... من به تو قول ميدم كه هيچ مشكلي پيش نياد - يعني امشب هم به خوبي و خوشي به پايان ميرسه؟ - خب معلومه - ناسلامتي امشب شب عروسي من و توستl با ا ...
آن روزها اصلا حال خوبي نداشتم. دلم ميخواست تنها باشم. بيكسيم را بغل كنم و تا صبح اشك بريزم. حوصله هيچ آدمي را نداشتم. اصلا نميتوانستم در ميان جمع بيشتر از نيم ساعت دوام بياورم. پس از بيرون آمدن از ...
شيرين يكي از همكلاسيهاي دوره دانشجويي دخترعمهام بود و من او را در خانه عمهام ديدم و در همان نگاه اول يك دل نه صد دل عاشقش شدم و با كمك فرزانه دخترعمهام با شيرين آشنا شدم و پس از يك ماه فهميدم كه ...
اولين بار كه مرجان رك و پوست كنده به من گفت شوهرم – احمد - زشت است، ناراحت نشدم و آن را با خنده و شوخي رد كردم، اما وقتي چند نفر ديگر از دوستان و فاميل همين نظر را دادند، به فكر فرو رفتم. راستي چرا م ...
با سحر در دانشگاه آشنا شدم و اواخر ترم دوم بود كه دلباخته و عاشق او شدم... سحر از آن دست دختران كم حرف و محجوب بود كه اصلا اهل قيافه گرفتن و اخلاقهاي عمومي دختران نبود. به همين جهت در همان اوايل آشن ...
روزي كه هواپيما روي باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با بيتفاوتي داخل هواپيما روي صندلي بسيار راحتي لم داده بودم و از پنجره كوچك آن بيرون را تماشا ميكردم. هميشه لحظه برخواستن هواپيما را بيشتر از ...
در بين تمامي اهالي مدرسه به حسن خلق و صبوري معروف بود، همه كارمندان و دانشآموزان مدرسه او را معلمي دلسوز و فداكار ميدانستند كه ارتباط بسيار خوبي با شاگردانش داشته و از اين منظر او را فردي موفق ميش ...
ميخواهم زندگي كنم، اين خواسته زيادي است. اين حرفها بخشي از جملات زن جواني بود كه با دستان لاغر و لرزانش زير برگه شكايتش را امضا ميزد تا مثل هزاران زني كه روي نيمكتهاي فلزي راهروهاي دادگاه خانواده ...
دستش را گذاشته روي زنگ و بر نميدارد، «حتما باز نويد پسر همسايه كناري است كه بچههاي كوچه را به هواي بازي فوتبال دور خودش جمع كرده، حالا هم توپشان افتاده در حياط ما و ميخواهند من آن را به آنها پس ب ...
از در كه بيرون آمدم ديگه حتي توان ايستادن نداشتم، دستم را به ديوار تكيه دادم و صورتم به روبهرو خيره مانده بود. سردم بود، احساس ميكردم نميتونم نفس بكشم بعد بياختيار پيشانيم رو روي ديوار گذاشتم و ...
از بچگي به داستانهاي ماورايي علاقه داشتم و سرم براي اين چيزها درد ميكرد... امكان نداشت كه كتابي در اين زمينه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا يك هفته هم از ترس نخوابم. آري، من از هما ...
با شيوا در يكي از سمينارهاي روانشناسي آشنا شدم... او خبرنگار بود و من به عنوان يكي از مدعوين و سخنرانان در آن همايش بودم. از همان دوران نوجواني عاشق علم روانشناسي بودم... شايد باور نكنيد اما در دبي ...
آشنايي با فرنوش را به راستي سعادتي براي خود ميدانستم. به همين خاطر هميشه خداوند را شكر ميكردم، چرا كه به زودي با دختري ازدواج ميكنم كه هيچ نقصي ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر ش ...
در حالي كه مشغول آماده كردن خود بودم تا به سر قرار با امير برسم، براي بار هزارم جملاتم را سر هم كردم تا حرفم را بزنم و چيزي از قلم نيندازم. امير همسايه يكي از دوستانم بود و به گفته خودش به محض ديدن م ...
سارا در دانشگاه با پسري كه از اهالي يكي از شهرهاي غربي كشور بود دوست شد و حدود يك سالي است كه با هم ارتباط دارند و چند روز پيش هم با هم قرار گذاشتند تا به جزيره كيش بروند، اما به من گفته بود... امير ...
حقيقتي در وجودم نهفته است كه انتظار ميكشد تا آن را كشف كنم و آن حقيقت اين است كه من سزاوار تمام چيزهاي خوبي هستم كه زندگي به من تقديم ميكند و خدا با هزاران ندا با من حرف ميزند و تمامي آنها يك پيام ...
در ميان نورهاي سفيدي كه كمكم سبز رنگ ميشد احساس سبكي ميكردم. ميتونستم بال بگشايم و آزاد و رها تا آن سوي نورها پر بكشم. صدايي از ميان نورهاي سبز به گوشم رسيد: «زائر ما! كجايي؟ سالهاست كه در انتظا ...
از سر شب كه عليرضا به خانه آمده بود از چهرهاش مشخص بود كه نگران و مضطرب است. من اين موضوع را در همان نگاه اول متوجه شدم و حتي چند باري هم از او سوال كردم كه آيا اتفاقي رخ داده؟... عليرضا اما هر دفعه ...
«مرد براي آرام كردن فرزندش وارد اتاق شد. با نگاهي غمبار زير لب زمزمه ميكرد كه نميدانم اين بچه چه گناهي كرده كه بايد به خاطر حماقت ما بزرگترها اين گونه عذاب بكشد.» زن كه كمي آرام گرفته بود، لب به س ...
صبح كه از خواب بيدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعي ميكردم به اتفاقهاي خوب و اميدواركنندهاي بينديشم. اما اين حربه هم تاريخ مصرف خودش را داشت. ناگزير بدون اينكه به همسرم مرتضي چيزي بگويم او را ...
سرم رو به شيشه اتوبوس تكيه داده بودم و در افكار خودم غرق بودم. فكر كرايه خانه آخر ماه، فكر قرعه كشي وام خانوادگي، فكر اين ترافيك كه انگار خلاص شدن ازش ممكن نبود و هزارها هزار فكر ريز و درشت ديگر. به ...
«براي فراموش كردنش هر كاري انجام دادم. خيلي دوستش داشتم و نبود او آزارم ميداد. من به خاطر علي خودم را در اين زندگي سياه گرفتار كردم.» اين جملات زن تنها و سيه روزگاري بود كه حتي خانواده اش هم ديگر حا ...
آن روز عصر براي آمدن به خانه عجله داشتم. دوست داشتم هر چه سريعتر به ايستگاه برسم. خوب ميدونستم اگر اين اتوبوس رو از دست بدهم، براي آمدن اتوبوس بعدي بايد كلي معطل بشوم و تازه كلي هم تو ترافيك بمونم. ...
براي نوشتن داستان اين شماره، چند باري كاغذ را سياه كردم و از آنجايي كه مرا راضي نميكرد آن را پاره كردم و دوباره از سر نوشتم و در نهايت به نوشته فعلي رسيدم. اين نكته را بايد بگويم كه تمام داستانهاي ...
قطعا شما هم بارها با جمله تقابل سنت و مدرنيته برخورد كردهايد و حتما هر يك از شما هم نظر خاصي داريد. بعضيها طرفدار سنت و عدهاي ديگر موافق تفكرات جديد و تازه و در اين ميان افرادي هم وجود دارند كه مع ...
در زندگيام هيچ چيز كم نداشتم و از همه بهتر و مهمتر همسرم بود كه هرگز در هيچ شرايطي مرا تنها نگذاشت و براي ادامه تحصيل و كسب مدارج بالاتر مشوقم بود اما از آنجا كه متاسفانه من آدم بسيار مغروري بودم، ...
اولين نفري بودم كه ميترا موضوع عاشق شدنش را براش اعتراف كرد... از همان بچگي من و ميترا به خواهر دوقلوهاي افسانهاي شهرت گرفته بوديم. من سه دقيقه از ميترا بزرگتر بودم و همين سه دقيقه، عاملي بود تا هم ...
خواهر بزرگم «توران» همينطور پشت سر هم صحبت ميكرد و يكريز از محمدحسين ميگفت: «من فقط همين رو ميدونم كه اگر اين حرف راست باشه كه؛ شانس فقط يكبار در هر خونهاي رو ميزنه! براي «پوران» اين يكبار و ...
- اميررضا! اميررضا! بدو بيا ديگه! اميررضا تر و فرز خودش رو رسوند توي هال. موهايش هنوز مثل جوجه تيغي بالا بود. - پسرم! تا من اين سيبا رو ميچينم توي ظرف تو هم يه دستمال بكش رو سفره كه خاك نشسته روش. ...
دستهام از سوز سرما بيحس شده بود. با عجله دربست گرفتم و برگشتم خونه. وقتي مادرم صورت سرخ شده و دستهاي لرزونم رو ديد با دلخوري گفت مگه صبح نگفتم با ماشين خودت برو لجباز؟ از لحن بيانش خندم گرفت و در ...
خيلي دلم ميخواست كه اين مطلب چاپ شود تا شما به نقش پررنگ «وحيد» و «عشق» بيشتر واقف شويد كه بدانيد چهها ميكند... من و مهين زندگيمان را خيلي عاشقانه شروع كرديم. زماني كه ما تصميم به ازدواج گرفتيم، ...
آقاجون و مادرجون يعني آقا عزيزا... خان و ملك خانوم عاشق هم بودند... لحظهاي بدون هم نميتوانستند زندگي كنند و هميشه سعي ميكردند تا پشت و پناه هم باشند... اما، در كنار اين حس دروني از روزي كه من به ي ...
حوالي ساعت ده و نيم بود كه از باشگاه بيرون زدم و بعد از يك ساعت ورزش سخت شروع كردم به قدم زدن... همان طور كه داشتم ميآمدم وارد يكي از فرعيهاي خيابان نواب شدم و با اينكه پاسي از شب گذشته بود به دلي ...
عيد سال هشت و پنج بود كه به اتفاق همسرم تصميم گرفتيم، براي تعطيلات نوروز به اتفاق باجناق و خانواده خواهر زنم عازم روستاي خاندان پدري آنها شويم. آن سال آنقدر كار كرده بودم كه حسابي خسته بودم و براي نو ...
سه سالي ميشد كه قرار بود با محبوبه ازدواج كنم... بله درست از دو سال قبل تاريخ و قرار عروسي را گذاشته بوديم. اما اين موضوع تا همين اواخر عقب افتاده بود. نه اينكه فكر كنيد براي اين وصلت كسي مخالف بود ...
- آخه فرامرزجان، من نميفهمم تو هنوز نسترن را نديده اي... چطور ميگويي او را نميخواهم؟ - مادرجان، چند دفعه بايد بگويم... چيزي كه ميگويم برايم مهم است... خيلي هم مهم... چرا متوجه نيستيد؟ - امان از ش ...
از وقتی خودم رو ميشناختم او رو هم ميشناختم. بچه که بودیم آنها، آن طرف حیاط خونه خانمجان زندگی ميکردند و ما این طرف حیاط. صبح تا شب با بقیه خواهر و برادرهایمان آن قدر دنبال هم ميدویدیم که شب از ...
هيچ نعمتي در دنيا پدر و مادر نميشوند، اما گاهي اوقات بعضي از فرزندان چنان سرگرم كار و زندگيشان هستند كه آنها را فراموش ميكنند... اميدواريم اين ماجراي واقعي براي بعضي از خوانندگانمان كه چنين نگا ...
ملودي همانطور كه گوشي توي دستش بود داشت ميخنديد. از وقتي اين گوشي جديده رو گرفته با دوستاش يه گروه ساختن توي وايبر كه داستاني شده... از يه طرف واسش خوشحالم چون بعد از فوت مادرش خيلي رفت ...
سرم رو به شيشه اتوبوس تكيه داده و در افكار خودم غرق بودم. فكر كرايه خانه آخر ماه، فكر قرعهكشي وام خانوادگي، فكر اين ترافيك كه انگار خلاص شدن ازش ممكن نبود و هزارها هزار فكر ريز و درشت ديگر... به همي ...
يكي، دو ماه قبل تو فيسبوك «افسانه» رو ديدم. همون همكلاسي دوره دبيرستانم. چند سالي بود كه ازش خبر نداشتم و نميدونستم رفته آمريكا. تو دوران دبيرستان هر وقت با بچهها جمع ميشديم و من براشون ميخوندم، ...
دلم از گرسنگي مالش ميرفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنير و يك استكان چاي كه مادربزرگ با هزار غر و منت با خاك قند، شيرين كرده بود، خورده و راهي مدرسه شده بودم. هيچ وقت پولي نداشتم تا همچون همكلاسيهايم ...
از صبح كه از خونه بيرون آمدم فهميدم كه همه مردم روستا تا من رو ميبينند، سرهاشون رو به هم نزديك و شروع ميكنند به پچپچ كردن... متوجه نگاههاي عجيب و ترسي كه در چشمهاشون دو دو ميزد شده بودم. اما تا ...
۲۱ سالم نشده بود كه با مجيد از طريق خانوادهها آشنا شديم. او تاجر موفقي در خارج از ايران بود كه مرتب در حال رفت و آمد بين ايران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتي ميشد كه ساكن اروپا شده بود ولي تصم ...
حتما تا به حال شنيدهايد كه ميگويند: «طرف ديوونست... زده به سرش... حتما عاشقه!! عشق، كورش كرده...» اكثر ما عشق و ديوانگي را توام و همراه هم ميدانيم. اگر كسي عاشق واقعي باشد، كارهاي زيادي انجام مي ...
محبوبه كلافه بود. كمي ديرتر اومد توي كلاس نشست جفتم. يه جوري عصباني بود كه ترسيدم بهش سلام كنم! از اون وقتهايي كه نبايد هيچي بهش بگي. اين جور وقتا جزوهاش رو باز ميكنه و تند تند توش مينويسه و خط م ...
ببين، هر جاي دنيا هم كه باشي پيدات ميكنم. حتي اگه آب شي بري تو زمين. تو خيلي به من بدهكاري. مثل يه بختك ميافتم رو زندگيت تا حسابمو باهات صاف كنم... «خواب و توهم نبود! خودش بود! كسي كه سالها پيش تو ...
لباسهايش را پوشيد و سوار ماشينش شد و به قصد رفتن به اداره از خانه بيرون رفت و در حين راه به ياد شب قبل افتاد. اتفاقاتي كه موجب شده بود برخلاف ميل باطني با «فرناز» مشاجره كند و از هم دلگير باشند. - . ...
از لابهلاي پروندهها چشمم به پرونده «امير پاشا» افتاد. مرد جواني كه مرتكب قتل شده بود و حالا بايد در انتظار طناب دار مينشست... من وكيل پايه يك دادگستري بودم و خانواده اميرپاشا به تازگي منو به عنوا ...
زندگي اولم شش ماه بيشتر دوام نياورد. شوهرم پسر يكي از دوستان نزديك پدرم بود و ازدواج مان به اصرار پدرهايمان انجام شد. من تازه از دانشگاه فارغالتحصيل و در شركتي مشغول به كار شده بودم. از اول هم راضي ...
سالها بود آرزوي ازدواج كردن پسرش را داشت. بهروز اينك 32 سالش شده بود. دوست داشت براي پسرش دختري زيبا، مهربان و صبور پيدا كند و به خواستگارياش برود و سروساماني به زندگياش بدهد. اما بهروز به ازدواج ...
پدرم كارگر ساده شهرداري بود و وضع مالي خوبي نداشتيم. وقتي دستهاي پينهبسته و پاهاي خستهاش رو ميديدم از درون ميشكستم اما كاري از دستم بر نمييومد! ناگفته نماند كه گاهي از فرط گرسنگي چشمهامو ميبس ...
از وقتي كه شانزده سالم شد، بهزاد پسرعمهام به من ابراز علاقه ميكرد و حتي چندباري هم به اتفاق خانوادهاش به خواستگاري من آمد، آن زمان خانوادهام كم بودن سنم را بهانه كردند و بعد هم كه وارد دانشگاه شد ...
- متاسفانه دختر شما... وقتي مسئول آزمايشگاه اين جمله را گفت دنيا دور سرم چرخيد و چشمانم سياهي رفت. ناخودآگاه تعادلم را از دست دادم و نقش بر زمين شدم. بعد از آنكه مسئولان آزمايشگاه آب قندي به من و كم ...
اين روزها جايي نيست كه از دست گوشيهاي همراه در امان باشيد و البته به تازگي مد هم شده كه چپ و راست مردم از حالات مختلفشان عكس ميگيرند و ميزارن تو صفحههاي مجازي... - اون موقع كه موبايل تازه اومده ...
پدرام با شور و شوقي بينظير ويترين مغازهاش را ميچيد و لباسهاي بافت را طوري مرتب ميكرد تا بتواند نگاه رهگذران را به آنها جلب كند. در همين هنگام مثل اينكه فكري به ذهنش رسيده باشد، زود خودش را به ...
هميشه عاشقش بودم. از روزي كه يادم مياد. از همون بچگي كه تو حياط خونه آقا جون دنبال هم ميدويديم و به هم آب ميپاشيديم. از همون وقتا بود كه هر وقت هر كي ميگفت انشاءا... عروسيت، ياد كاميار ميافتادم. ...
در خانه همه به من ميگفتند: «دست وپا چلفتي!»... خواهر، برادر، همكلاسيها، همه و همه... هميشه دست يا پايم زخم و زيلي بود. طفلك مادرم هميشه نگران من بود، حتي نگران راه رفتن و دويدن من!صداي مادرم هميشه ...
مهين، هيچ وقت به زمين و زمان بند نبود و هر وقت توي كلاس بچهها دسته گل به آب ميدادند... خانم ناظم بيبرو برگرد دنبال سرنخ بود آن هم از كارهاي مهين! كه معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در ميآمد و ...
آن روز هم مثل هميشه از كار روزانه خسته بودم و درگيري مختصر با يكي از همكارانم هم بيش از پيش مرا كلافه كرده بود. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم، يك مسكن بخورم و تا صبح فردا از جايم تكان نخورم. با عجل ...
با خوشحالي خود را به مريم رساندم. او نزديك همان رستوران شيك انتظار مرا ميكشيد. همانجايي كه براي اولين بار يكديگر را ملاقات كرديم و آشنا شده بوديم. با نوعي شتابزدگي تاكسي را متوقف كردم و از آن پايين ...
وقتي سركوچه از تاكسي پياده شدم. احساسي در من به وجود آمد. كمي درنگ كردم. راننده بقيه پول مرا داد و حركت كرد و رفت. من متفكربودم. اين انديشه از خاطرم ميگذشت كه سارا نيست. او رفته بود و من ديگر او را ...
اينكه ميگويند فلاني «طاقت خوشي رو نداره»، كاملا حقيقت دارد. من اين واقعيت را با تمام وجود در زندگيام لمس كردهام. بگذاريد همه چيز را از اول برايتان بگويم؛ ما يك خانواده چهار نفره كاملا خوشبخت بود ...
هنوز بچههاي هم سن و سال من مشغول بازي فوتبال و گذراندن ايام جواني بودند كه من وارد بازار كار شدم. نه اينكه ارتباطم با دوستان قطع شود، كه اتفاقا به لحاظ وضعيت محل كارم كه نزديك خانه بود، بيشتر ميتو ...
جلوي آينه ايستادم و خودم را نگاه كردم. رنگم حسابي پريده بود و دستهايم ميلرزيد. حرفهاي «راشين» در گوشم زنگ ميزد. تمام نشانيهايي كه ميداد درست بود. نميتوانستم باور كنم، آخر «مجيد» چطور دلش آمده ...
- شما شغلتون چيه آقا بهزاد؟ - عرض كردم كه خدمتتون... من موزيسين هستم... آهنگساز! - بنده هم شغلتون رو پرسيدم، نه سرگرمي و تفريحتونو! همين چند جمله ابتدايي كافي بود تا بهزاد ترش كند و خيلي زود از پد ...
اربعين نزديك بود. سالها بود كه همسرم اصرار ميكرد بريم كربلا. از وقتي راه باز شد، هفتهاي نبود كه التماس نكنه بريم پابوس آقا. خيلي از دوستام رو آنجا جا گذاشته بودم، شايد به همين خاطر بود كه هر سال ب ...
هواي غم زده شهر «بادن» در آلمان بوي غربت داشت. غربتي كه تا مغز استخوان آدم را ميسوزاند. صداي باد كه تو گوش اتاق ميپيچيد، پر از زمزمه تنهايي بود. دلش براي شلوغي شهرهاي پر ترافيك تهران تنگ شده بود. ب ...
- اين كارو با خانوادهات نكن «سهيل»... اين جملهاي بود كه بارها و بارها به همسرم ميگفتم، اما گوشش بدهكار اين حرفها نبود كه نبود! من و سهيل، سالها پيش با هم ازدواج كرديم و صاحب سه فرزند شديم. دو پس ...
دلم براي روزهاي خوب با هم بودن تنگ شده. دلم به اندازه همه دنيا براي خانوادهام به خصوص پدر و مادرم تنگ شده. اما فكر ميكنم با ديدين صفحه فصل شكوفايي و نوشتن بخشي از سرگذشتم در مجله خانوادهسبز ميتوا ...
دلم براي روزهاي خوب با هم بودن تنگ شده. دلم به اندازه همه دنيا براي خانوادهام به خصوص پدر و مادرم تنگ شده. اما فكر ميكنم با ديدين صفحه فصل شكوفايي و نوشتن بخشي از سرگذشتم در مجله خانوادهسبز ميتوا ...
از شنيدن خبر فوت رامين ناراحت شدم اما از حرصم به رومينا، زن داداشم گفتم كه خوشحالم! دست و پايم به وضوح ميلرزيد و از همه بدتر دلم بود كه خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم ميخواست بدانم رامين در ل ...
آزاده... من عاشقتم، وقتي حتي يك لحظه به اين فكر ميكنم كه شايد من و تو به هم نرسيم ديوانه ميشم. تو فكر ميكني وقتي من و مادرم بياييم خواستگاري تو، مادر و پدربزرگت با ديدن ما چه برخوردي داشته باشن؟ ح ...
چهره پدر را به خاطر نميآورم. يكسال بيشتر نداشتم كه پدرم خانه و زندگياش را رها كرد و به اميد ثروتمند شدن، براي كار رفت ژاپن و ديگر برنگشت. آنجا با زني ژاپني ازدواج كرد و همسر و تنها دخترش را به فرام ...
در تمام دوران تحصيلم هيچ نقطه ضعفي، از نظر مسايل اخلاقي نداشتم و كارهايي از اين گونه، اصلا خوشم نميآمد؛ هميشه سعي ميكردم، دوستانم را كه زمينه چنين انحرافاتي داشتند، را راهنمايي كنم. اما گرفتار مشكل ...
تو هواي گرم جنوب، بهترين تفريح براي بچهها آب بازي كنار خليجه. جايي كه خنكاي آب، گرماي هواي تابستان رو اندكي قابل تحمل ميكنه. آن روز ظهر هم، مثل هر روز بچههاي محل دنبال سياوش آمدند تا با هم برند آب ...
توي فرودگاه به شيما كه گريه ميكرد و در عين حال ميخواست گريه بابك نه ساله و بهارك هفت سالهام را ساكت كند، رو كردم و گفتم: پس يادت نره شيما... من سر ماه، هر چي حقوق گرفتم برات ميفرستم. مقداري از پو ...
من و پروانه، تنها دو دوست نبوديم. نميدانم كه آيا از دو خواهر نزديكتر به هم وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد من و پروانه همان بوديم. در حقيقت وجودمان يكي بود! پس چرا...؟ من و پروانه از اول دبستان با هم ...
سرجدت فرشيدجان، بيخيال شو! بابا كي حال داره بره باشگاه! - تنبل نباش ديگه! پاشو بريم. ثبتنامش با من. آقا اصلا فكر پولش هم نباش، شش ماه اول با من. تو فقط پايه باش با من بيا. گير داده بود. ول كن هم نب ...
اولش تو چشم اطرافيان و خانواده، خاص بودند، هم آرش و هم مريم. اين بار خاص بودن به معناي فرد موفق نيست. آنها به خاطر اعتيادشان به مواد بين همه خاص شده بودند و پولي كه عايدشان ميشد را صرف خريد مواد مي ...
هميشه عادت داشتم قبل از خواب چند صفحه كتاب بخوانم، البته من و دوستم ميلاد به خاطر علاقه به كتاب خواني كه داشتيم با هم يك كتاب از كتابخانه ميگرفتيم و با هم آن را ميخوانديم و تقريبا با هم تمامش ميكر ...
هوا خيلي سرد و سوزآور بود. مسافران براي فرار از سرما به سالن انتظار فرودگاه پناه آورده بودند. قبلا اعلام شده بود، پروازها تاخير دارند، به اين جهت مسافران ميدانستند كه بايد زمان بيشتري در انتظار بمان ...
بيست و دو سال سن دارم و ۵ ماه است كه با نامزد شدهام. او پسر آرام و با وقاري است و براي ساختن آيندهمان خيلي تلاش ميكند، البته پدرش هم قول داده كه طبقه دوم خانه خود را براي ما بسازد تا مشكلي از بابت ...
وضعيت اقتصادي خانوادهام بسيار خوب و پدرم از هيچ محبتي براي من و ديگر فرزندانش دريغ نكرده است، ولي من نتوانستم جواب محبتهايش را بدهم. يك سال قبل در حالي كه خودم را براي كنكور آماده ميكردم، فريب پسر ...
ليلا خسته بود. تمام اين چند روز سر پا بود. خودش ميگفت: خونه رو خودم بايد بچينم. دكورش با من. - آخه عروس خانم نبايد دست به سياه سفيد بزنه! ما رسم نداريم حتي اگه خود عروس دكوراتور باشه! آشنايي من و لي ...
جلوي آينه در حال مرتب كردن سر و وضعم بودم كه مادرم در زد و وارد شد. طبق معمول هميشه كه عادت داشت پسر يكي يهدونهاش رو لوس كنه، كلي قربون صدقهام رفت و بيمقدمه گفت: حسينجان چرا به زندگيات يه سر و ...
بعضيها دست خودشون نيست انگار، خالي ميبندن جوري كه مرغاي آسمون يكي يكي سقوط ميكنن كف خيابون! يكي از اين خالي بندا فريدون همكارمه. ما توي بازار هم كاريم، هر دو تامون تو صنف روسري و شال فروشي هستيم. ...
آن سال نيت كرده بودم كه هر طور شده برم پابوس آقا. هميشه دلم براي ديدن حرم شش گوشه اش پر ميكشيد. اما آن سال براي اداي نذرم بايد ميرفتم زيارت امام حسين(ع). نذر كرده بودم گردن بند خانوادگيمون، كه عتيق ...
با سهند دراز كشيده بوديم جلوي تلويزيون. داشت بازي اينترميلان رو نشون ميداد با پالرمو. يه دفعه صداي گوشيش اومد. مامان گفت:سهند! چه خبره؟ كيه اين ساعت وقت بهت اسام اس ميده؟! سهند همونطور كه دراز ك ...
دلش پر بود از مهر همسر جوان و مهربانش، دختري شهرستاني با سن و سالي كم، اما پاك و اميدوار، خانم خانه شده بود، با اينكه تقريبا هر دو سن و سال كمي داشتند و از نظر مالي در سطح نسبتا پاييني بودند، اما با ...
كفري شده بود، هي نچ نچ ميكرد. عادتشه، وقتي يه چيزي توي مخشه هي نچ نچ ميكنه، از وقتي كوچيك بود اين كار رو ميكرد. بچهها تو محل بهش ميگفتن: - اسكيپي، كانگوروي بوته زار! آخه اسكيپي اينطوري بود ...
اجازه بدهيد حاشيه نروم و همان اول كار اعتراف كنم كه از بچگي علاقه عجيبي به ماجراهاي ماورايي و غيرطبيعي داشتم.خوب به خاطر دارم كه در همان سنين نوجواني با ولع، كتابهاي داستاني مربوط به ارواح و اشباح و ...
از بچگي تو يه خونه بزرگ، تو يكي از محلههاي شمال شهر بزرگ شدم، اما همين كه دبيرستان رو تمام كردم عشق آپارتمان نشيني افتاد به جونم... زندگي تو خونههاي تر و تميز، شيك و امروزي، شده بود همه فكر و ذكرم، ...
هميشه عشق سرعت داشتم. حتي براي انجام بازيهاي رايانهاي، بيشتر سيديهاي مسابقات رالي رو انتخاب ميكردم. چون دلم ميخواست با بيشترين سرعت، از همه ماشينا جلو بزنم و ركورددار بشم. اين بازيها برام هيج ...
رو تخت دراز كشيده و تو افكار خودم غوطهور بودم كه با صداي زنگ موبايل به خودم اومدم. نويد بود. دوستي كه به تازگي تو عالم اينترنت باهاش آشنا شده بودم و بعد از چند ديدار كوتاه مثل دو تا برادر با هم صميم ...
- ايليا! ايليا! اين جورابات رو چرا باز انداختي تو حموم؟! همه سوسكا بدبخت شدن مُردن! مامان بود كه داشت از توي حموم داد ميزد. ايليا كه عين خيالش نبود. هدفون گذاشته بود و داشت موزيك گوش ميداد. من خوشح ...
بيست ساله بودم كه با فريد آشنا شدم. قبل از اينكه بگويم چطوري، بهتر است بگويم كه من در همه، دو سه سالي كه معني ازدواج كردن را فهميدم، عاشق آن بودم كه براي ازدواج عاشق شوم و شايد همين بود كه وقتي فريد ...
از وقتي سوار شده بودند هي پچ پچ ميكردند. اينجور زمانها، آدم بيشتر گوشش تيز ميشه. دست خود آدم نيست. هي گوش آدم دلش ميخواد حرفايي رو بشنفه! كه هيچ ربطي بهش ندارن. از مقنعه دختره معلوم بود از اين ك ...
- رفتم واسه استخدامي يه شركت گفتن چون مجردي بهت كار نميديم. جالبهها ميري زن بگيري چون بيكاري زن نميدن. ميري كار بگيري چون زن نداري كار نميدن! خب الان گناه ما مجردها چيه؟ خوبه بريم معتاد بشيم؟! ...
از وقتي كه يادم ميآيد، پدرم وضع مالي خوبي داشت و شايد به همين دليل بود كه هر موفقيتي به دست ميآوردم به چشم هيچ كس نميآمد... همه تواناييهاي من رو، به پاي پول پدريم ميگذاشتند و كلاسهاي رفته و نر ...
از وقتي كه يادم ميآيد، پدرم وضع مالي خوبي داشت و شايد به همين دليل بود كه هر موفقيتي به دست ميآوردم به چشم هيچ كس نميآمد... همه تواناييهاي من رو، به پاي پول پدريم ميگذاشتند و كلاسهاي رفته و نر ...
شكر خدا، با اينكه با قرض و وام، كاسبي را شروع كرده بودم، اما معمولا از صبح زود، مغازه كوچكم از مشتري پر بود تا نزديك ظهر، وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چكي افتاد كه در كف مغازه خودنمايي مي ...
مدتي بود كه از افشين و رفتارهايش ناراحت بودم و حس بدي داشتم. سعي ميكردم موقعيت افشين را درك كنم، اما نميتوانستم. شايد اين حس من، خودخواهي بود ولي هرگز نميتوانستم بپذيرم كه افشين با خانمي ارتباط دا ...
هفته گذشته براي بدرقه يكي از دوستانم راهي فرودگاه شدم. شب حوالي ساعت دو نيمه شب در راه بازگشت به خانه در خيابانهاي خلوت و خواب زده شهر مشغول رانندگي بودم و از سكوت و تاريكي و تنهايي نهايت لذت را مي ...
از همان دوران كودكي سوداي رفتن به اروپا هميشه در ذهنم بود و آرزو ميكردم، هر وقت بزرگ شدم بتوانم در يكي از كشورهاي اروپايي زندگي كنم... خلاصه اين علاقه شده بود دنياي من و حاضر به عوض كردن آن با چيز ...
بعد مدتها با دوستان قديمي دوران دانشگاهم، توي يكي از كافيشاپهاي شهر قرار گذاشتم. خيلي وقت بود كه نديده بودمشون. دلم براي تك تك شون تنگ شده بود. شوق زنده كردن خاطرات شيرين دوران دانشجويي باعث شد كه ...
از صبح در حال تدارك ديدن براي مراسم بودم. دلم ميخواست همه چيز عالي باشه و مراسم به بهترين صورت ممكن برگزار بشه. امسال اولين ساليه كه من و شايان تو خونه خودمون زندگي ميكنيم و من ميتونم خودم به تنها ...
گامي بين زن و شوهرها اتفاقهايي ميافتد كه هم بامزه است و هم دلواپسي دارد، كه ما به آن ميگوييم «لحظههاي غافلگير كنند»... آنچه را كه در اين حكايت ميخوانيد به همين لحظهها اختصاص دارد. - نگهدار پ ...
قد بالاي 180، وزن متناسب، زيبا، جذاب، وقار، خانوداه و شغل مناسب و مواردي از اين قبيل؛ اين شرايط و خيلي از موارد نظير آنها، توقعات من براي انتخاب همسر آيندهام بودند. توقعاتي كه بيكم و كاست همه آنها ...
يك سالم كه بود پدرم، مارو ترك كرد و رفت، يادمه تمام روزاي كودكي من، همراه با مادرم براي پيدا كردن نشونهاي از پدرم از اين شهر به اون شهر گذشت،اما بينتيجه... مامان، پرستار بود و گاهي حتي 2 روز 2 روز ...
دنيا دور سرم چرخيد وقتي كه فهميدم در تمام اين سالها اعتمادي كه خرج اشكان كردم اشتباه بود! هر چند به قول خودش دروغ نبود و نيست، اما در عين داشتن علاقه به من، ناخواسته موردي رو به من ترجيح داده بود كه ...