دکتر الف
در باور عمومی اینگونه است که مشکلات و فشارهای روحی و روانی همواره با واکنشهای منفی خود را نشان میدهند که باید بگویم به هیچ وجه چنین نیست و در واقع به خاطر همین است که شما متوجه بیماریهای روحی خیلی از افراد و حتی خودتان نمیشوید.
مثلا شما همیشه فکر میکنید که افسردگی مترادف است با تنهایی و گوشهنشینی و گریه کردن... غم و اندوه مترادف است با سکوت و گریه... استرس و اضطراب یعنی فردی بیقرار و دستپاچه
خب باید بگویم اگرچه این واکنشها وجود دارد و هست... اما به هیچ وجه تمام ماجرا نیست... مثلا آیا میدانید خیلی از افراد افسرده، حتی با درجه حاد و شدید در مواجهه با این بیماری بیرویه و غیرمنطقی شروع به رفتن مهمانی، دورهمی و غیره میکنند و سعی میکنند بگویند و بخندند؟... یا میدانستید خیلی از آدمهای تنها بدون هیچ منطقی با هر کسی که آشنا میشوند سعی میکنند با او صمیمی شوند و رفت و آمد کنند و همواره شمار دوستان خود را چک میکنند... بدون آنکه ریشه بیماریاش درمان شود.
یا ما فکر میکنیم نرسیدن به سر و وضع و نگاه بیفروغ و لباسهای تیره نشان آدمهای مشکلدار از لحاظ روحی است... اما در موارد زیادی هم واکنشهای برعکس هم دقیقا نه تنها از سر زندگی و شادابی و روحیه بالا نشات میگیرد، که ریشه در بیماریهای عمیق و جدی روحی و روانی دارد.
دوست قدیمی دارم به نام دکتر الف که متخصص پوست و مو و زیبایی است... از آن دست پزشکانی که همواره به سوگند پزشکی خود پایبند بوده و شاید باور نکنید که در طول ماه چند بیمار از سوی دکتر الف به نزد من فرستاده میشود.
افرادی که به واقع مشکل پوستی و مویی و حتی زیبایی ندارند... بلکه افرادی هستند که بیشتر دچار مشکلات و تالمات روحی هستند که در واکنش به بیماری خود آن را به شکل عملهای جراحی زیباسازی و جوان کردن پوست و افکاری از این دست بروز میدهند که در واقع کمترین مشکل زیبایی دارند و در واقع ریشه مشکل آنها در جایی دیگر است.
این یک نمونه است و از این دست موارد فراوان هستند و تازه فکر نکنید این افراد مراجعهکنندگان استثنا هستند... همان طور که گفتم در طول ماه چندین و چند مراجعهکننده از سوی دکتر الف به من معرفی میشود.
در این شماره اجازه بدهید ماجرای یکی از افرادی را که دکتر الف متوجه شده بود مشکل او نه زیبایی و پوست که روحی است و بعدتر به من معرفی کرد را برایتان شرح بدهم... فکر میکنم در این داستان اینکه بعد از اینکه فرد به نزد من آمد و روند درمانش به چه شکلی طی شد و چه نتیجهای حاصل شد زیاد اهمیت موضوعی نداشته باشد... اصل و بخش مهم ماجرا آن چیزی است که در مطب دکتر الف رخ داده است و برای همین اجازه بدهید این شماره را معطوف به همان بخش کنم و تمام ماجرا را از زبان خود دکتر الف شاهد و خواننده باشیم. پس این شما و این هم دکتر الف
* * *
شايد عوام و مردم عادي ندانند كه حرفه ما و تخصص پوست و مو وابستگي زيادي به روانشناسي دارد و يك متخصص پوست و مو بايد تاحد لازم يك روانشناس هم باشد تا بتواند بهترين كمك را به بيمار بكند. چراكه زيبايي و زيبا بودن يك احساس دروني است و در موارد زيادي يك تعريف غلط باعث به بيراهه رفتن شخص میشود و دكتر متخصص پوست و موبايد بتواند كه اين آگاهي را به بيمار خود بدهد تا بهترين نتيجه را بگيرد.
بخش عمدهای از اين رشته به زيبايي بازميگردد و حس جوان بودن و زيبا بودن در نهاد تمام انسانها از روز اول تا به حالا بوده است و به زعم من اين نشانهای از وجود خداوند در درون ماست. كسي كه زيباست و زيباييها را هم دوست دارد. اما گاهي اين حس زيبا بودن از سر جنون و عصيان حاصل میگردد كه بايد آن را كنترل كرد و فرد را آگاه ساخت.
درست مانند مورد شيدا زن پنجاه سالهای كه اگر حواسمان نبود چنان تخت گاز میرفت كه در نهايت حاصلي جز نابودي نمي گرفت.
شيدا زن موقر و پنجاه سالهای بود كه در يكي از روزهاي زيباي بهاري و دريك بعدازظهر دلچسب به مطب من آمد.
جلسه اولي بود كه من ويزیتش میكردم و ظاهرا از طريق يكي از دوستانش، من به او معرفي شده بودم. شيدا فوقليسانس معماري بود و از زندگي مرفهای هم برخوردار بود. همسر او يك مهندس ساختمانساز بسيار مطرح بود و حاصل بيست و پنج سال زندگي مشترك آنها يك پسر و يك دختر بود كه آنها هم هر دو تحصيلكرده و موفق بودند.
از چهره شيدا مشخص بود كه در جواني زني بسيار زيبا و جذاب بوده است. از آن دست زنهايي كه در هر محفلي جلب توجه میكنند. او به شدت با شخصيت و با دانش و خوش كلام بود. قطعا شما هم با افرادي برخورد كردهايد كه بعد از چند لحظه همكلام شدن با او اولين چيزي كه درباره وي فكر میكنيد اين است كه طرف يا دكتر است يا مهندس و يا استاد دانشگاه.
شيدا از همين دست افراد بود كه میخواست چند عمل زيبايي روي صورتش انجام بدهد. وقتي درباره پيشينه مراقبتهايش از پوستش پرسيدم جالب بود كه وي تا آن سن حتي پيش دكتر پوست و مو رفته بود و از همین رعایتهای اولیه فقط انجام میداد.
همين موضوع باعث شد تا ناخودآگاه نسبت به اين بيمار كنجكاو شوم. در طول سالها طبابت در اين رشته ديگر میدانستم كه افراد يا عموما توجهي به مراقبت از پوست خود ندارند و يا اگر نسبت به اين موضوع حساس هستند نهايتا از سن چهل سالگي رفتن به پزشك پوست و استفاده از كرم و مراقبتها را شروع میكنند. اما با چند كلمه حرف زدن با شيدا متوجه شدم كه او اصلا نمي دانست كه چه میخواهد. وي تنها از من میخواست كاري كنم تا جوان شود، دوباره جذابيتهاي از دست رفتهاش بازگردد و حداقل بيست سال كمتر از سن واقعياش به نظر بيايد.
او فقط به من میگفت:
- من نه میدانم كه بوتاكس چيست و نه ليزر و راديو فركانسي و پيآرپي... هر چيزي كه خودتان صلاح میدانيد همان كار را بكنيد و از بابت هزينهاش هم نگران هيچي نباشيد.
شك نداشتم كه عاملي بيروني و آزاردهنده و مزاحم باعث اين درخواست زن شده و اعتراف میكنم كه كنجكاويام برانگيخته شده بود. كنجكاوي نه از جنس فضولي، بلكه از اين باب كه نكند اين زن هم مانند برخي موارد ديگر دارد به مسير اشتباهي میرود و حركت غلطي میكند.
اين افكار كمي ذهن مرا آزار میداد، اما سواد و شخصيت و ميزان آگاهي او مرا مجاب میكرد كه نه، او فهميده و دنيا ديده است. براي همين سعي كردم افكار منفي را از درون خود خارج كنم.
پس از معاينه دقيق صورت شيدا و با توجه به خواسته و نيازي كه دنبالش بود قرار شد تا يك عمل زيبايي روي صورتش انجام دهيم.
عمل با موفقيت، صورت گرفت و من آن چيزي كه میخواستم را انجام دادم. شيدا اما بعد از مدت زمان كمي مجددا به مطب آمد. او از عمل راضي بود، اما میگفت كه آن چيزي نيست كه میخواسته و از من خواست تا عملي ديگر را روي او انجام بدهم. از نظر من و چيزي كه میدانستم عمل قبلي كاملا درست و موفقيتآميز بود. از اينكه میديدم اين زن تا اين حد اصرار به عملي ديگر دارد كمي مشكوك شدم. دقيق كه شدم غم نهفتهای را در پس چهره و نگاهش متوجه شدم، اما با اين حال در چنين مواردي براي آنكه بيمار از لحاظ روحي و رواني به آرامش برسد يك عمل سبك ديگر هم انجام میدهم و در مورد شيدا هم به اين نتيجه رسيدم كه شايد با يك عمل ديگر از لحاظ فكري و روحي آرام بگيرد.
پس قرار و مدارها را گذاشتيم و خيلي زود او را مجددا مورد عمل زيبايي صورت قرار دادم.
اين بار هم نتيجه كاملا رضايتبخش بود. اما شيدا باز هم دلش میخواست تا مورد يك عمل ديگر قرار بگيرد. او عملا میگفت كه میخواهد سنش به زير سي سال برسد.
برايش توضيح دادم كه چنين چيزي امكان ندارد و نه من كه علم قادر به مقابله با ژن نيست و كاري كه ما میتوانيم انجام بدهيم ترميم است و زيباسازي، نه بيست سال كم كردن سن.
متاسفانه اين تبليغات و آگهيها خصوصا در ماهوارهها آنچنان مشتري و مردم را گول میزنند كه برخي فكر میكنند با مصرف يك كرم يا يك ليزر يا بوتاكس به ناگهان بيست سال جوانتر میشوند و همه مشكلاتشان برطرف میشود و وقتي در مرحله عملي زير دست يك پزشك میروند و میبينند نتيجه با آن عكس يا تصويري كه در آگهي ديدهاند زمين تا آسمان فرق دارد به اين نتيجه میرسند كه حتما پزشك و دكتر كارش را بلد نبوده و ايراد از پزشك است.
اما بايد پذيرفت كه علم با تمام قدرت و سرعتي كه در پيش گرفته هنوز در مقابل قدرت خداوند و نظام هستي يك سر سوزن است و هيچ كس قادر نيست آن طبيعتي كه خداوند به ما هديه داده را تا تكرار كند. كدام علم و دانشي میتواند شادي طبيعي يك پوست را بسازد؟كدام جراحي قادر است ژن را مغلوب كند؟
هر چند شيدا در اين ميان؛ آنقدرها شعور و سواد داشت كه متوجه شود منظور من چيست، اما ظاهرا چيزي اين وسط وجود داشت كه عقل و منطق اين زن را مختل ساخته بود و براي همين هرچه من میگفتم را وي تاييد میكرد، اما باز در آخر حرف خود را میزد و درخواست خود را داشت.
براي شيدا گفتم كه عمل بيش از اين منجر میشود تا شكل طبيعي پوست و صورت از بين برود و اصطلاحا چهره دفرمه شود. اين زن بايد میفهميد كه اين راهي كه در پيش گرفته خطرناك است و نبايد اين چنين به چيزي اصرار داشته باشد. اما او بازهم دست بردار نبود و من نيز ديگر ديدم حرف زدن با او فايدهای ندارد. براي همين وقتي شيدا از مطب بيرون رفت از داخل پروندهاش شماره منزل آنها را گرفتم و خوشبختانه دخترش گوشي را برداشت.
خودم را به دختر شيدا كه نامش سحر بود معرفي كردم و از او خواستم تا فردا صبح به مطب من بيايد و به مادرش چیزی نگوید.
* * *
فرداي آن روز حوالي ساعت يازده صبح بود كه سحر به مطب من آمد. از او خواستم تا بنشيند و سپس برايش توضيح دادم كه مادرش دوبار زير دست من عمل زيبايي انجام داده است. اما هنوز به اصل مطلب نرسيده بودم كه دختر جوان آهي كشيد و گفت:
- زندگي ما داره نابود ميشه... خدا عاقبت مارو ختم به خير كنه... فقط خدا بهمون كمك كنه.
از جملهاش تعجب كردم و در ادامه گفتم:
- ببين دخترم هيچ كس از پول بدش نمياد، من خيلي راحت میتونم از اين وضعيت مادر تو استفاده كنم و هر دوهفته يك عمل زيبايي روي مادرت انجام بدم و كلي هم درآمدزايي كنم. اما يك پزشك هيچ وقت قسم نامهای رو كه خونده رو فراموش نمي كنه. اين راهي كه مادر تو در پيش گرفته اصلا مسير درستي نيست و با واقعيت فاصله داره... عمل زياد و پشت سرهم باعث ميشه تا صورت از حالت طبيعي و شكل خودش خارج بشه و منجر به نتيجه معكوس ميشه.
سحر كه میديد من با خلوص نيت دارم درباره مادرش حرف میزنم به ناگهان بغضش شكست و در همان حال گفت:
- حق با شماست آقاي دكتر... مادر من اصلا اهل اين چيزها نبوده و نيست. اون حتي تا به اين سن يك كرم هم به صورتش نزده و معتقده كه درون آدم منجر به جذابيت و شخصيت ميشه نه صورت. اما مشكل ما از يه جاي ديگه شروع شد، اتفاقي كه باعث شد تمام زندگي ما تبديل به جهنم بشه.
سحر برايم شروع به تعريف ماجراي پدر و مادرش کرد و اينگونه شرح داد كه:
مادرم جوان كه بود يكي از زيباترين دخترهاي شهر بود. به طوري كه شنيده بودم حتي بزرگترين تجار و كارخانهدارها و بزرگان، مادرم را براي پسرشان میخواستند. اما مادر عاشق معماري و هنر بود و خوشبختانه پدر بزرگم هم دوست داشت تا دختر ش را مجبور به كاري نكند. براي همين گذاشت تا دخترش به آن چيزي كه میخواهد برسد. مادر من در آن شرايط بدون توجه به خواستگارهاي پولدار و خوش چهره و بانفوذ درس میخواند و براي خودش از زندگي لذت میبرد. تا اينكه با پدر آشنا شد. يك مهندس راه و ساختمان تازه فارغالتحصيل شده و فقير که خانوادهاش در شهرستان زندگی میکردند و پدرش كارگر بود و مادرش هم نظافتچي يك هتل.
اما اين مرد دو ويژگي منحصر به فرد داشت:
اول آنكه بينهايت نابغه و باهوش و زرنگ بود، طوري كه با امكاناتي زير صفر رتبه بيستم كنكور و به هنگام فارغالتحصيلي نفر چهارم دانشگاه بود و دوم اينكه از زيبايي خدادادي بهره برده بود.
مادر به راستي تحت تاثير پدر قرار گرفته بود و تصميم گرفت تا با او ازدواج كند. خب پاسخ و برخورد پدر بزرگ و مادربزرگم تقريبا قابل پيش بيني بود. اينكه دختر زيباي آنها، اين همه خواستگار بي نظير و خوب را ول كرده بود و حالا تصميم داشت با چنين پسري ازدواج كند، چيزي نبود كه بشود به همين راحتيها آن را پذيرفت.
اما مادر تصميم خود را گرفته و پاي حرفش هم ايستاده بود تا بالاخره پدربزرگ و مادر بزرگم به اجبار تن به اين وصلت دادند.
آري مادر با پدر ازدواج كرد و با آن همه زيبايي خداداي و استعداد وارد زندگي پدر شد. آنها با يك خانه كوچك 50 متري در يكي از مناطق جنوبي شهر زندگي مشترك خود را آغاز كردند. به گفته خود پدر و مادر تا مدتها شام و نهار آنها سيب زميني آب پز و نيمرو بود. اما مادر میدانست كه همسرش يك نابغه است و میتواند به بهترين درجات زندگي برسد، براي همين صبر كرد و ايستادگي و سنگ به شكم بست و از خواستههايي كه هر زني در زندگي خود داشت چشمپوشي تا همسرش بتواند مسير ترقي را طي كند، كه طي كرد.
پدر هم روزي هزار بار از مادر به خاطر ايثار و از خودگذشتگياش تشكر میكرد و حضور مادر را انگيزهای براي تلاش و كار میديد. البته پدر تا جايي كه توان داشت كار میكرد و سعي داشت تا استعداد خود را بروز بدهد.
با گذشت چند سال پدر توانست در يك شركت ساختمانسازي خود را نشان بدهد و از آنجا به بعد روز به روز وضع و اوضاع زندگياش بهتر شد و بعد كم كم توانست روي پاي خودش بايستد و مستقل شود.
حالا نوبت پدر بود كه هر روز پلههاي ترقي را طي كند و مطرح شود. باگذشت ده سال حالا ديگر زندگي مرفهی داشتيم و همه چيز بر وفق مراد بود.
ما به ظاهر زندگي راحتي داشتيم تا اينكه سرو كله آن دختر جوان به عنوان منشي در شركت پدر پيدا شد. پدري كه حالا در پنجاه سالگي در اوج قدرت و ثروت و جذابيت چهره بود و طبيعي بود كه هر زن و دختري به طرفش جذب شود. پدر ظاهرا عاشق جواني و جذابيت آن دختر شده بود و همين باعث شد تا كمكم مادر نيز متوجه ماجرا شود و بعد هم پدر با كمال وقاحت بازگو كرد كه قصد دارد تا با يك دختر جوان ازدواج كند.
پدر و مادر من از هم جدا شدند و اين موضوع ضربه بدي بر مادر من وارد كرد. مادرم به شدت دچار احساس حقارت شد، احساس میكرد كه ديگر آن جذابيت و زيبايي سابق را ندارد و همين دليل رفتن پدر است. او خود را مقصر میديد و بر اين باور رسيده بود كه اگر پير نشده بود هنوز پدر عاشقش میماند. براي همين در اوج جنون به جراحيها و زيباسازي رو آورده و قصد دارد تا هر چقدر پول خرج كند تا حداقل بيست سال جوانتر شود و...
سحر كه اين ماجرا را تعريف كرد در دل آهي كشيدم و ناخودآگاه دلم براي آن زن بيچاره سوخت. اندكي با او همدردي كردم و سپس به وي قول دادم كه هر كمكي از دستم بربيايد برايش انجام خواهم داد.
ميدانستم كه در آن مقطع شيدا بيش از هر چيز نياز به يك روانشناس دارد و براي همين او را به دوست قدیمیام خانم صارمی معرفي كردم. با درمانهاي خانم صارمی، شيدا حال روحياش كمكم بهتر شد. اما من هنوز در فكر آن مرد نامردي هستم كه خيلي زود كسي كه به خاطرش از همه چيز گذشت و برايش جنگيد و به پايش نشست را فراموش كرد و به سمت ديگري رفت... اي كاش ما انسانها قدري انسان بوديم.
نوشتن دیدگاه